روزهای ما
سلام به دختر و پسر گلم
پسرم یک ماه بیشتر است که از بودنت کنار ما می گذره. و از تو و خدای تو ممنونم که وجود نازنینت رو به من هدیه داده...
...
یک ماه از زندگی چهار نفره ی ما گذشت...
روزهایی که هنوز برامون تازگی داره؛
سعی می کینم به بهترین شکل بهش عادت کنیم و بتونیم از پسش بر بیایم؛
و توی این راه هر روز چیز تازه ای یاد می گیرم و به تجربیاتم اضافه میشه...
و در این روزهای اخیر یه خورده از حالات نوزادی بیرون اومده؛ بیداریش بیشتر شده مخصوصا شبها و نصفه شبها
موهاش می ریزه و قیافه ش نسبت به روزهای اول تغییر کرده.
وقت هایی که بیداره نیاز به توجه خیلی زیادی داره و وقت خیلی زیادی از من می گیره.
و من بیشتر از همیشه به زمان نیاز دارم! زمان، همراهی و کمی استراحت...
و اما ...روزهای ما
روزهای پر مشغله ی ما به سرعت می گذرن و گاهی احساس می کنم که دارم از زمان جا می مونم؛
تمام روز رو در حال فعالیت هستم و غیر از مواقعی که مهمون کسی هستم، تقریبا تایم ِ استراحت ِ دیگه ای ندارم...
-نی نی بزرگه شبها نمی خوابه، نی نی کوچیکه روزها!
- نی نی بزرگه دلش بازی و همبازی شدن می خواد، نی نی کوچیکه نیاز به مراقبت داره...
- نی نی کوچیکه گریه می کنه و بغل می خواد، نی نی بزرگه باید بره دستشویی!
-برنج روی گاز داره می جوشه، صدای هر دوتاشون با هم در می آد!
- بعضی وقتا نی نی بزرگه بد خواب میشه و مجبورم روی پا بخوابونمش، در عین حال نی نی کوچیکه هم بیدار می شه و بی تابی می کنه و مجبورم بغلش کنم! که یه منظره ای قشمگی بوجود میاد
- یه وقتای نادری هم هست که پیش میاد دوتایی با هم خوابشون ببره که البته به ندرت پیش میاد و برای من تبدیل میشه به گلدن تایم! که باید برم به کارهام برسم بهم ریزی هایه نی نی بزرگه رو مرتب کنم و یا لباسهایه نی نی کوچیکه رو بشورم برم لباسهایه نی نی بزرگ بزرگه(بابایی) رو جمع کنم و یا .......
- بعد که این زمان طلایی بوجود میاد، انقدر هول می کنم که چیکار کنم، یه وقت می بینم دوتاییشون هم بیدار شدن و نه استراحت کردم، نه به کارام رسیدم، نه به خودم!
خلاصه که داستانها داریم این روزا...
گاهی به سرم می زنه که یه دوربین مدار بسته تو خونه کار بذارم، تا آخر شب بشینم و تماشا کنم که امروز رو چجوری گذروندم!!! و وقتی که خسته از یه روز پرکار، بعد از خابوندن نی نی کوچیکه با هزار جور اعمال شاقه، می خوام سرم رو روی بالش بذارم، از خودم می پرسم که امروز چقدر تونستی مامان خوبی باشی براشون؟!
و اینطوری شد که نرسیدم خاطرانت محمد اریانم را بزارم ؛
ولی واقعا چاره ای ندارم. وقتی برام نمی مونه که بتونم بیام اینجا. کل روز وقتم پره و بعضی وقتا یادم نمیاد که چند ساعت ِ گذشته رو چطور گذروندم! اگر هم وقتی باقی بمونه باید پابه پای ملیکا بدوم و بازی کنم تا حوصله ش توی این روزهای کشدار تابستونی سر نره.
خلاصه که زندگی روی دور تند داره می گذره... خیلی تند، می گذره و من حتی نمی تونم به خاطر بیارم که چند دقیقه پیش رو چطوری گذروندم؛ و هر لحظه با خودم می گم که کاش راهی بود تا می تونستم یه کم زمان رو نگه دارم؛ که از بودنشون بیشتر لذت ببرم، که بتونم باهاشون بیشتر وقت بگذرونم، و بتونم راهی پیدا کنم برای حفظ حس کودکی ِ این دو تا فرشته؛
راه هایی مثلِ گرفتن عکس و فیلم، نگه داشتن بعضی لباسای کوچیک شده، سیو کردن موسیقی های پر تکرار ماه هایی که می گذره تو آرشیو هر ماه و هزار و یک راه دیگه؛
و با این حال می دونم هر روزی که می گذره دیگه تکرار نمی شه و من می مونم و خاطره ی روزای شیرین کودکی بچه هام...