ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

باید صبور باشم

سلام دختر و پسر نازم این با هم بودنمان نتایج خوب اخلاقی دارد برایم...این که شما یادم دادید تا صبور باشم، چیز کمی نیست برای آدمی که شاید تا قبل از مادر شدن خیلی معنی صبر را نمی فهمید..  می دانم که اگر از صبح تکانی به خود ندادی باید منتظر باشم تا شب .باید صبور باشم تا تو با این جثه کوچکت من و پدر را به این نقطه برسانی که رهایت کنیم تا بخوابی و هرگاه خواستی گوشه ی چشمی هم به ما داشته باشی...هر چه بزرگتر می شوی وابستگیمان را بیشتر و بیشتر می کنی. پدر که تا همین چند وقت پیش همیشه مرا دلداری می داد حالا من باید او را دلداری دهم که حالت خوب است و تعداد تکانهایت را شمرده ام و کلا یک جورهایی جایمان عوض شده!! این رو...
14 ارديبهشت 1393

پسر دار می شوم

از وقتی جنسیتت را به ما نشان دادی شرایط برایمان فرق کرده ...تو بالاخره خودت رو نشان دادی درست در 18 هفتگی ....چقدر شیرین است این مرحله به مرحله پیش رفتنمان اینکه تو پله پله و قدم و قدم من و بابایی را با خود همراه می کنی تنها خدا می داند که در این دوران شیرین همیشه ارزویم بوده و هست که سالم باشی و کمتر به جنسیت فکر کردم و همه چی رو به خدا سپرده ام .... از وقتی فهمیدم تو پسری دقیقا حال انسانی رو دارم که مجبور است برنامه ریزی های جدی تری را داشته باشد میدانم که خدا کمکم می کند ... فهمیدن هم جنس بودنت با بابایی شیرینی دارد غیرقابل بیان اما می دانم که حتی اگر همجنس من بودی این شیرینی برایم وجود داشت. فکرش را بکن حالا شدیم دو به دو دیگر...
5 ارديبهشت 1393

هفته 24 ام

هفته 24ام حالا دیگر از حس یک تنگ کوچک به احساس یک دریا رسیذه ام ....دریایی که یک موج سوار ماهر را در روی موجهایه خود دارد.....اما فرق من با دریا این است که دریا موج سوار خود را می بیند اما من فقط و فقط این موجها رو می بینم حالا بماند که من راضیم به دیدن همین موجها که دیگر موج سوارش نه شب و روز می شناسد و نه خواب و بیدار..... دیگر بزرگ شده ای این را می شود از این حرکات عجیب و غریب و وول خوردن های بسیارت فهمید ...راستش دلم می گیرد وقتی به این جای تنگ تو فکر می کنم اما گاهی اوقات به تو حسودیم هم می شود ...راحتی از این همه هیاهوی بیرون از این همه گرفتاری که ما ادمها را درگیر خود کرده از این همه ....استفاده کن از این ارامشت ....قول می دهم تا ...
3 ارديبهشت 1393

نیمه ی راه

سلام دختر قشنگم ملیکا و سلام به عضو جدید خانواده مان که خیلی سریع در حال رشد کردم در وجود من است امروز به نیمه ی راه رسیدیم دقیقا چهار ماه و نیم یا همان بیست هفته از شروع با هم بودنمان می گذرد . شاید این شمارش به ظاهر سخت باشد اما در باطن خود شیرین و غیر قابل وصف است الان که به مدت فکر می کنم می بینم که که چه روزهایی را با هم پشت سر گذاشتیم و بیشتر که فکر می کنم شادمان می شوم از روزهایه باقی مانده.... خدا کند همه چیز به همین شیرینی  که تا کنون پیش رفته بگذرد ....گاهی اوقات دلم می خواهد این روزها خیلی زود تمام شود و ما به جایی که قرار است چهار ماه و نیم دیگر باشیم برسیم...  اما بعد که فکر می کنم دلم می لرزد ...
23 اسفند 1392