ملیکاملیکا13 سالگیت مبارک
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

هفته 24 ام

هفته 24ام حالا دیگر از حس یک تنگ کوچک به احساس یک دریا رسیذه ام ....دریایی که یک موج سوار ماهر را در روی موجهایه خود دارد.....اما فرق من با دریا این است که دریا موج سوار خود را می بیند اما من فقط و فقط این موجها رو می بینم حالا بماند که من راضیم به دیدن همین موجها که دیگر موج سوارش نه شب و روز می شناسد و نه خواب و بیدار..... دیگر بزرگ شده ای این را می شود از این حرکات عجیب و غریب و وول خوردن های بسیارت فهمید ...راستش دلم می گیرد وقتی به این جای تنگ تو فکر می کنم اما گاهی اوقات به تو حسودیم هم می شود ...راحتی از این همه هیاهوی بیرون از این همه گرفتاری که ما ادمها را درگیر خود کرده از این همه ....استفاده کن از این ارامشت ....قول می دهم تا ...
3 ارديبهشت 1393

مامانی روزت مبارک

میخوام بهت بگم به خاطر همه کارای بدم معذرت میخوام... میخوام بهت بگم بیشتر از هر کسی دوست دارم.... میخوام بگم وقتی فکرشو میکنم که یه روز نیستی مثل ابر بهار گریه میکنم... میخوام بگم اگه دعای تو نباشه من یه لحظه ام زنده نمیمونم... میخوام بگم اگه همه دنیا رو بدن تا بی خیال تو بشم تو رو میگیرم و بی خیال دنیا میشم... میخوام بگم: مامانی دوستت دارم  روزت مبارک
31 فروردين 1393

روزم مبارک

امسال سومین سالیه که من یه مامان خوشبختم مامان ملیکا خوشگله البته مامان دو تا نی نی هستم که یکیش هنوز تو وجودمه و با هر روز تکون خوردنش همه ی دنیا رو به من می ده راستی مامانی روز مادر میخوای برام چی هدیه بگیری؟دیروز ازت پرسیدم وقتی بزرگ شدی واسه مامان کادو می خری اولش گفتی نه ولی بعدش گفتی واست پفک می خرم و البته می دونم الان پفک رو خیلی بیشتر از من دوست داری واسه همین فهمیدم منو خیلی دوست داری   البه بابایی عزیز حسابی ما رو سورپرایز کرد ولی از ملیکا جونم هم قبوله ایشالله سالهای بعد خودتو بابایی با هم سورپرایزم میکنین ولی جدای از اینها همین که تو و بابایی گل رو دارم برام بهترین هدیه است داشتن شما برام از هزار تا ...
31 فروردين 1393

عید 93

سلام بچه هایه گلم دختر نازم نی نی عسلم سلام علت این همه تاخیرم یه مسافرت یکدفعه ای شد که خیلی هم خوب بود هم واسه من و هم واسه ملیکا خانم امسال اصلا قصد مسافرت نداشتیم مخصوصا از وقتی که اومدی به این شهر و تازه مسقر شدیم نمی خواستیم جایی بریم و من در تکاپویه اماده کردن سفره عید و تدارک عید بودم مامان اینا به همراه خاله سمانه و دایی مرتضی می خواستن برن کرج واسه عقد دختر داییم منم دوست داشتم برم ولی کار همسرم اجازه نمی داد که بریم نزدیک هایه سال تحویل بود که تنها با ملیکا تو خونه نشسته بودیم و بابایی سر کار بود هی خاله سمانه و مامان جون زنگ می زدم که باهاشون برم ولی من با وجود ملیکا و بارداریم نمی خواستم تنها و بدون همسرم برم و می گفتم ن...
21 فروردين 1393

سفره ی هفت سین عید 93

سلام هنوز سفره رو رویه میز ننداختم اونم فقط به خاطر شیطونی هایه ملیکا ولی تمام وسایلش رو اماده کردم و کلی ابتکار به خرج دادم و سبزه رو تو تخم مرغ کاشتم و جا شمعی هم درست کردم اینم عکساش اینم ابتکار من که می شه به عنوان جاشمعی استفاده کرد . روشن شده اش رو هم بعدا می زارم یه تور اکلین دار زیبا خریدم که بندازم رو میز و سفره عید رو روش بچینم فکر کنم قشنگ بشه عکسش رو واستون میزارم ...
28 اسفند 1392

دلنوشته

ای کاش می شد یاد گرفت از تو ...ای کاش می شد یادم بماند مثل تو باشم ...ای کاش می شد یادم بماندکه هر روز یاداوریت کنم که بمان همین طور ساده ...ای کاش می شد دلم را کنار دلت بگذارم تا یاد بگیرد که هر چیزی را نگه ندارد درونش ...یاد بگیرد لحظه ای که پر از درد و غصه است می گذرد و نمی ماند و درست چند ثانیه بعد از دردمند بودن پر از شادی شود ...ای کاش می شد چشمانم را کنار چشمانت بگذارم و یادشان دهم که گریه بس است نوبت دیدن و خندیدن و فراموشی است ...یادشان بدهم که اگر از اشک قرمز و کوچک شده اند در اینه هیچ کدامشان را نمیبینند و حواسم را پرت لب و لوچه ی کاکائویی کنند...ای کاش می شد اینقدر گیر نمی کردم قاطی این همه درگیری به جان و روح افتاده ام ... ای ...
28 اسفند 1392

نیمه ی راه

سلام دختر قشنگم ملیکا و سلام به عضو جدید خانواده مان که خیلی سریع در حال رشد کردم در وجود من است امروز به نیمه ی راه رسیدیم دقیقا چهار ماه و نیم یا همان بیست هفته از شروع با هم بودنمان می گذرد . شاید این شمارش به ظاهر سخت باشد اما در باطن خود شیرین و غیر قابل وصف است الان که به مدت فکر می کنم می بینم که که چه روزهایی را با هم پشت سر گذاشتیم و بیشتر که فکر می کنم شادمان می شوم از روزهایه باقی مانده.... خدا کند همه چیز به همین شیرینی  که تا کنون پیش رفته بگذرد ....گاهی اوقات دلم می خواهد این روزها خیلی زود تمام شود و ما به جایی که قرار است چهار ماه و نیم دیگر باشیم برسیم...  اما بعد که فکر می کنم دلم می لرزد ...
23 اسفند 1392

بلاتکلیفی اسمان به دل می نشیند

مادر که باشی حال و احوالت خیلی وقت ها معلوم نیست ...گاهی بچه شیرین زبانت می شود همان مته ای که خلق شده تا مخت را سوراخ کند و دلت می خواهد گاهی دهانش زیپی داشت و تو می بستیش...و گاهی برعکس ...کوتاهترین کلمات جگر گوشه ات می شود یکی از ان جمله هایی که تا چند روز برای همه تعریف می کنی از شیرینی به جان انداخته ات ... نه اینکه تو مادر بدی باشی و ناشکر , نه همه اش می شود همان حال عجیب این روزهایت ...حالا همه این ها را کنار هم بگذاری و حال و هوای عید و بوی خوبه بهار و اسمان قشنگ و گاه بارانی و گاه ابی لاجوردی را هم که اضافه اش کنی ,حق می دهی که ندانی تکلیف را با خودت و دلت ...بوی عید که می اید حال ادم خوش می شود ... انگار نفس ها جا...
22 اسفند 1392