همسرم تولدت مبارک
همسرم... جواد من...
تو انقدر بزرگی...
انقدر خوبی...
انقدر به گردن من حق داری که من نمی دونم چه جوری ازت تشکر کنم...
واقعا محدوده ی حرف زدن انقدر کمه که نمی دونم چه جوری عشقم بهت رو بیان کنم...
تو به من خوشبختی دادی...
بهم جرأت دادی...
امید دادی...
بهانه واسه نفس کشیدن دادی...
3 سال صادقانه و عاشقانه کنارم بودی و هرروز زندگی منو شیرین تر کردی...
عشق من...
ممنونم که مال منی... کنار منی...
همسر من...
جواد من ... تولدت مبارک...
اندر حکایت امروز:امروز ساعت 2 مامان جون وقتی داشت از سرکار می رفت خونه اومد دنبال تو و با هم رفتید خونه مامان جون و من موندم با کارام ...خونه رو مرتب کردم غذایه مورد علاقه ی همسری رو پختم رفتم بیرون و یه سری خرید کردم کیک هم گرفتم و ...
بعد اومدم خونه همه چراغها رو خاموش کردم و وقتی همسری اومد خونه غافلگیرش کردم همه چی عالی بود شب زیبایی بود .بعد یه مقدار کیک برداشتیم و به خانه خاله سمانه بردیم و یه کم هم بردیم خونه مامان جون و از اونجا سه نفری برگشتیم خونه
خدایا بابت همه چی شکرت
از زبان ملیکایی :بابایی تولدت مبارک قول می دم زود بزرگ شم تا بتونم واست کادو بخرم و بهت تبریک بگم .بابایی دوستت دارم