ملیکایی سرما خورده
دیروز ظهر مامان جون و باباجون اومدن تو رو بردن خونه شون و من موندم تا کارام رو بکنم و تو حسابی شیطونی کردی و اب بازی کردی وقتی اومدم اونجا حالت خوب بود و خسته بودی من فکر کردم بخاطر بازیگوشی خسته شدی واسه همین شیرت دادم و زود خواب رفتی ٩ شب بیدار شدی ولی اصلا خوش اخلاق نبودی شب اونجا موندیم و بعد برگشتیم خونه تو راه برگشت یهو دیدم مماخ دختر خوشگلم گرفته و نمی تونه شیر بخوره ، تموم راه رو تو خوشحال بودی که اومدی ددر و من و بابایی ناراحت که این ویروس نامرد تو مماخ دختر ما چی کار می کنه؟؟!!!!!! اصلا از کجا رفته اون تو؟؟؟؟!!!! کی رفته؟؟؟!!! با اجازه کی رفته؟؟؟!!!...... خلاصه که اگه دستمون بهش می رسید تیکه تیکه اش می کردیم ...
مامانی تا صبح از ترس اینکه یه وقت تب نکنی و من نفهمم تقریبا نخوابیدم ولی خدا رو شکر از تب خبری نبود فقط داروهات رو به زور باید بهت بدم ... قربون اون چشمهای بیحالت بشم مادر ... نگرانتم ... زود خوب شو ... باشه ؟؟؟!!!!!!! ...
امروز کلاس داشتم واسه همین صبح واست سوپ پختم و تخم مرغ اب پز کردم و رفتم سر کار خاله اومد کنارت ولی خدا رو شکر خوب خوابیدی و ساعت ٣٠/١١از خواب بیدار شده بودی و من ١ اومدم دیدم فقط یه کم تخم مرغ خوردی بغلت کردم یه عالمه قربون صدقه ات رفتم تا یه کم سوپ خوردی والان هم شیرت دادم و خوابوندمت البته اینو بگم که داروهاتو به زور می خوری و بیشترش رو میریزی بیرون. عزیزم الهی دورت بگردم زود خوب شو
خدایا خودت مراقب کوچولوی من باش ...