دلخوشی هایه من با بچه هام
کنار هم که دراز می کشیم و از پشت بغلش که می کنم خودش را می چسباند به صورتم...لُپ نرمش را می چسباند به لُپ هایم و محکم ومحکم تر فشارش می دهم ...انقدر که صدایه اخ ش در می اید...دو تایی می خندیم ..می گوید "مامان بیا کشتی بگیریم:"و شروع می کنیم به بغل کردن هم و تو هی می گویی "برنده شدم برنده شدم فکر کردی زورت زیاده"و من هم الکی می بازم تا دخترکم از خوشحالی برنده شدنش بیشتر شاد شود دو باره می گوید:مامانی می خواهی از اون بوس خوبا بکنم خوشت بیاد؟"لب هایش رو محکم می گذارد روی گونه ام و خیلی محکم می بوسدم ...من هم غش می کنم ضعف می روم و ولو می شوم بین زمین و هوا ...دستان کوچولوش رو دور گردنم هست و هی فشار می دهد و صدای خ خ خ خ خ خ که در می اورم بیشتر فشار می دهد....می خندیم و قل قل می خوریم روی زمین ...چقدر خوب است این احوال خوب ...ان وسطها اریان کوچولویه من هم اضافه می شود و خودش را به ما می رساند و شروع می کند به کشیدن موهایه ما و از جیغ کشیدن ما به وجد میاید و محکم تر می کشد .....فکر می کنم هر دو شان دارند بزرگ می شوند و این منم که جا می مانم ...فکر می کنم دخترکم بزرگتر که شد باز همین جور می بوسدم ...همین طور الکی الکی خوش می شویم و دلمان به هم خوش می شود ؟؟؟خدا کند بشود....
تازگیها هر جا که می روم همراهم هستی و هر کار که می کنم باید بهت توضیح بدم و کلی سوالهایه جور وا جور ازم می کنی و من هم باید با حوصله در هر شرایطی بهت جواب بدم وگرنه نارحت می شی و میایی لُپم رو محکم می گیری و می گی"چرا جواب نمی دی ببین محکم دعوات می کنم "...
سولاهایه ملیکا در سن 3 تا 4 سالگی
1.داشتیم با هم بسکتبال می دید بین دو تا تیم خارجی که بازیکن ها سیاه پوست بودن که
پرسیدی:مامان چرا اقاها مشکی هستن؟
من:اینا سیاه پوست هستن خدا سیاه افریده
ملیکا:چرا سیاه؟
من :خوب بعضی ها سیاه افریده بعضی سفید و بعضی....
ملیکا:اینا خدا رو شکر نکردن خدا سیاشون کرد
من :نه عزیزم ببین من و داداشی سفید هستیم و تو بابایی سبزه خوب اونا هم سیاه هستن
ملیکا که قانع نشده بود اروم می گفت البته با خودش:باید خدا رو شکر کنیم ببین اینا شکر نکردن سیاه شدن
2.داشتیم یه فیلم نگاه می کردیم یه فیلم خارجی که پرسیدی:
ملیکا :مامان چرا این خانم ها روسری سرشون نیست؟
ملیکا :چرا جلو اقا موهاشون معلومه چرا مثل تو روسری سر نمی کنن؟
من:مونده بود چجوری بهش بفهمونم فقط گفتم ما مسلمون هستیم خدا گفته روسری بپوشیم
ملیکا:خدا به اونا نگفته ؟
من :خوب اونا قران ندارن
ملیکا :بخاطر قران روسر خوبه
من:اره مامان و خیلی زود بحث رو عوض کردم تا کم نیارم خخخخخخخخخخ
3.دیروز رفته بودیم ارایشگاه تا موهام رو رنگ کنم
ملیکا :مامان من هم می خوام رنگ کنم
من:نه مامان نباید رنگ کنی واسه موهات خوب نیست
ملیکا:واسه موهایه تو خوبه؟
من :عزیزم مامان ها باید موهاشون رو رنگ کنن تا قشنگ بشن شما هم باید لاک بزنی موهاتو ببندی ....
ملیکا :منم می خوام قشنگ بشم
من:عزیزم دختر کوچولو ها رنگ نمی کنن مامان ها رنگ می کنن
ملیکا:پس چرا توت فرنگی خانم یا پرتقال یا زغال اخته (شخصیت هایه کارتون توت فرنگی )موهاشون رنگی هست
من:اونا برنامه کودکه اونا کارتون هست واقعی نیست
ملیکا:نه من می خوام ابی کنم تو هم توت فرنگی کن
من : خخخخخخخخخخخ
بقیه اش رو بعدا می نویسم الان اریان بیدار شد باید به اون برسم
فعلا