نمی دانم خوب است یا بد...
نمی دانم خوب است یا بد...روزهایم آنقدر سریع و تند شب می شوند که هیچ نمی فهمم از گذرانشان..شب که می شوند و موقع کلنجار رفتن هایم در رختخواب برای به زور خوابیدن و این دنده و آن دنده شدن هایم است که به خودم می آیم و می بینم چقدر روزهایم تکراری و شبیه همند....
می دانی دختر؟ تو را که می بینم این چنین تخته گاز می روی و بزرگ می شوی دلم می گیرد.....می دانم می آیند روزهایی که دیگر این چنین خودت را به زور در بغلم جای نمی دهی ..شاید اگر ان وقت ها هم خودم دلم بخواهد تو جایی بهتر از آغوشم داری در خیالاتت....می دانم می آیند روزهایی که حسرت همین بوسه های الکی و مادر رام کنت را خواهم خورد....چقدر بد است این خیالاتی که این روزهایم را شب می کند و شب هایم را صبح....ای کاش می شد همین طور بچه بمانی و برایم بچگی کنی...بزرگ می شوی و مستقل چیزی که شاید این روزها خیلی آرزویش را بکنم با تمام شیطنت ها و بازیگوشی هایت... اما باور کن دلم نمی خواهند بگذرند این روزهایی که همه اش پر از استرس و عصبانیت است از تمام کارهای خطرناک و شیطنت هایت..دلم می خواهد بچگی کنی برایم بیشتر از آن چیزی که انتظارش را دارم....تازه طعم مادری را می چشم...مادری هایم این روزها به دل خودم بیشتر می نشیند...آنقدر از صبح تا شب می خندم و عصبانی می شوم از کارها و حرف های جور و واجورت که خودم می مانم که کی اینقدر تغییر کردم..کی اینقدر صبور شدم که خودم نفهمیدم...خدایا شکرت