ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

انیتا الهه ی آب

سلام  امروز  اومدم از خاطرات نام گذاری دخترم بنویسم نام گذاری کار خیلی خیلی سخت و حساسی هست باید همه چی رو بسنجیم آهنگ تلفظ معنی نام و خوش آهنگ بودنش و از همه مهمتر فارسی بودنش واسع همین لیستی از اسم هایی که زیبا بودن رو من هر روز از اینترنت پیدا می کردم  مامان جون دو تا اسم انتخابی داشت یکی عزل و یکتا بابا جواد فقط آرتمیس  بابا جون هم همش می گفت اسم های قدیمی بزارید مثل رعنا و ... خودم خیلی اسم انتخاب کرده بودم از بین اونا این سه تا رو انتخاب کردم ویانا . رونیکا . هلیا  و در نهایت ملیکا خانم گفتن فقط آنیتا  ملیکا از خیلی وقت پیش همش می گفت مامان دو تا نی نی بخریم یه دختر به اسم آن...
4 آبان 1395

ادامه خاطرات

سلام به همگی روز پنجم بود که تو بیمارستان به همراه تو بستری بودم دختر گلم به همراه پرستاری که بابایی واسم گرفته بود  شبش تنها شبی بود که تب نکرده بودم و لرز هم نداشتم دکتر متخصص عفونت اومد تو اتاقم و گفت تو آزمایشها و سونوگرافی ها و عکس ها هیچ موردی دیده نشد من از روی حدس خودم داروها رو واسه عفونت خط بخیه دادم که خدا رو شکر جواب داد و مطمئنا شما عفونت خط بخیه داری از داخل و واسم سونوگرافی خط بخیه نوشت همون روز رفتم سونوگرافی و دکتر گفت بخیه هات از داخل آبسه زدن که باید با سرنگ خارج بشن  روز ششم روز خوبی بود چون بابا جواد به همراه آریان و ملیکا و خاله محدثه خاله سمانه و مامان جون آمدن ملاقاتم راستش دو روزی که پرستار کنا...
17 مهر 1395

خاطرات بعد زایمان

ادامه سلام به همه بعد زایمان اومدیم خونه خودمان و خیلی زود خودم تونستم کارآمد رو بکنم ولی از روز پنجم تب لرزم شروع شد اولشو فکر کردم تب شیر هست و تحمل می کردم ولی دیدم تموم بشو نیست و هر روز بدتر از روز قبل بودم روزها خوب بودم ولی شب ها تب و لرزم شروع می شد همش خدا خدا می کردم تو آون ساعت تو خواب باشی و آریان و ملیکا هم ادیت نکنند آخه بیشتر شب ها تنها بودم و وقتی تب و لرز می کردم مخصوصا لرز قادر به انجام کاری نبودم و همش رو خودم پتو می انداختم خیلی بد بود یه شب تب و لرزم شروع شد ساعت ۸ شب و نتوانسته طاقت بیارم و زنگ زدم بابا جواد و آون هم سریع اومد و تازه متوجه شد که اوضاع خیلی وخیم هست اخه من تب و لرز رو جدی نمی گرفتم و بهشون درست نگفت...
14 مهر 1395

خاطرات زایمانم

سلام باز هم با تاخیر آوردم ولی بهم حق بدید خیلی سرم شلوغ شده اصلا وقت هیچ کاری ندارم الان هم به سختی وقت کردم بیام.بگذریم آوردم خاطرات زایمان سومی رو هم بنویسم تا دخترم وقتی بزرگ شد بخونه و بدون چقدر واسه ما ارزشمند هست اینبار به همراه بابا جواد و مامان جون و خاله ستاره و آریان و ملیکا رفتیم خونه خاله الهام شب اونجا خوابیدیم و صبح روز ۱۷ مرداد به بیمارستان مرتاض رفتیم برای بستری شدن روال کار رو میدونستم واسه همین وقت کارا ادرار و امضا کاری ها تمام شد بقیه رفتن و رفتم واسه انجام آزمایش و سونوگرافی و بقیه کارها ...ساعت نزدیک ۱۲ بود که من رو بردن تو اتاقم و لباس پوشاندن همین که می خواستم روی تخت استراحت کنم پرستار اومد و گفت دکتر عمل اورژا...
11 مهر 1395

بدون عنوان

سلام دوستان خوب و همیشه همراهم سلام دخترای گل و پسر قند عسلم اینروزا فقط روز شماری می کنم تا دختر خوشکلم رو تو اغوش بگیرم ملیکا هم خیلی دوست داره ابجی کوچولو بدنیا بیاد و هر روز می پرسه کی ابجی میاد روزهای سختی هست ولی خدای بزرگ و مهربونم توانایی تحمل رو بهم داده اریان فردا تولدش هست که به خاطز وضعیتم قرار شد اخر هفته یه جشن کوچولو بگیریم دیروز با اریان و ملیکا رفتیم اتلیه و کلی عکس از وروجک ها گرفتم خیلی خیلی اذیت شدم چون اریان اصلا همکاری نمی کرد و فقط بازیگوشی می کرد و ملیکا هم اصلا هواسش به عکسی و زست گرفتن نبود فردا میرم عکس ها رو میریزم رو فلش و میزارم وبلاگ خدا کنه خوب شده باشن فعلا خیلی زود برمی...
21 تير 1395