ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

خاطرات زایمانم

1393/5/17 12:51
نویسنده : مامان
569 بازدید
اشتراک گذاری

سلام محمداریان قشنگ من! بالاخره تو به دنيااومدي و من بالاخره فرصت كردم بيام خاطرات زايمانم رو بنويسم.  محمد اریانِ قشنگ من در تاريخ 22 تیر سال ٩3 ، ساعت 7شب در بيمارستان مرتاض یزد به روش سزارین متولد شد درست در روز 15 ماه مبارک رمضان مصادف با تولد حضرت حسن مجتبی امید هست که که اقا نظر لطفش رو تا اخر عمر از زندگی پسرم بر ندارد . اين تاريخ و زمان و مكاني هست كه امكان نداره حتي يك صحنه اش هم از جلوي چشمم بره تا آخر عمرم. امروز محمدم 26روزشه، سالم و سلامت و تپل مپل ، كه به خاطر همين سلامتي و روزي صدها بار از خدا متشكرم. هرروز به خاطر اين نعمت بزرگ زندگيم از خدا تشكر ميكنم ....... و ازش ميخوام كه تمام طول زندگيش در پناه خودش حفظش كنه. خوب حالا بريم سراغ خاطرات اين 26روز:

درست روز 21 تیر بود که من و بابایی به همراه مامان جون و خاله سمانه و ابجی ملیسا راهی بیماستان مرتاض یزد شدیم اون روز وقت معاینه داشتم خاله سمانه هم وقت داشت اخه اونم بارداره و اون موقع 5 ماهش بود واسه همین رفتیم مطب دکترم دکتر وقتی منو معاینه کرد گفت سر بچه اومده پایین و امشب یا فردا شب دردت می گیره یعنی درد زایمانت می گیره و باید فردا بیایی و بستری بشی تقریبا 10 روز به موعد زایمانم مونده بود واسه همین یه امپول واسه ریه بچه داد که 12 ساعتی بزنم و فردا ساعت 8 صبح برم بیمارستان

شب زایمانم خیلی استرس داشتم خیلی نگران بودم دلم واسه دخترم تنگ می شد اصلا یه حال بدی داشتم 12 شب بود می بایست امپول دوم رو بزنم که همگی رفتیم بیرون تا حال هوایی عوض کنیم وقتی امپولم رو زدم باباجواد همگی رو بردامامزاده سید جعفر اخه میدونست من خیلی اونجا رو دوست دارم و واسه روحیه ام خوبه

واقعا هم خوب بود خیلی اروم گرفتم کلی درد و دل راز و نیاز کردم و از خدا سلامتی بچه ام رو خواستم کلی گریه کردم و سبک شدم و بعد با کلی انرژی راهی خونه شدیم

صبح بلند شدم و صبحانه سبکی خوردم و با بابا جواد و مامان جون راهی بیمارستان شدیم تمام کارهایه پروند رو انجام دادیم و کلی ازمایش و معاینه و نموار قلب ....انجام دادم و بعد بستری شدم مامان جون هم همراهم بود

خیلی بیمارستان تمیز و مرتبی بود دم به دقیقه یه پرستار می اومد و کارهایه لازم رو انجام می داد نزدیکهایه ساعت 5 بود که یه پرستار اومد و گفت دکترت داره میاد و باید اماده بشی  واسه همین لباس مخصوص تنم کردن و کارهایه لازم رو انجام دادن و منو به اتاق ریکاوری بردن اونجا یکی دیگه جلویه من بود و هر عملی 20 دقیقه ای طول می کشید از بردنش تا اتاق عمل تا اومدن دکتر و انجام عمل و.. درست 20 دقیقه طول می کشید استرس عجیبی داشتم و کم کم دردام هم داشت شروع می شد و زیر دلم بد جور منقبض شده بو و هر لحظه فکر می کردم الان دلم می ترکه یه تسبیح همراهم بود و هی ذکر می گفتم و دعا دعا می کردم زود بگذره از شانس من همین که نوبت من شد دو نفر رو اورژانسی اوردن و قبل از من بردن تو اتاق عمل و من تنها تو اتاق منتظر بودم و هر بار که هر مامانی زایمان می کرد و صدایه گریه بچه رو می شنیدم از خدا می خواستم که من هم زایمان خوبی داشته باشم و پسرم سالم بیاد بغلم هر چند انتظار سخت بود ولی شنیدن گریه بچه ها به ادم امید می داد درست نزدیکایه 7 شب بود که نوبت من شد و منو بردن تو اتاق عمل همه سبز پوشیده بودن و خنده رو بودن یادم تکنیسین بی هوشی ازم معذرت خواهی کرد به خاطر تاخیر و همین که می خواست بی هوشم کنه گفتم می خوام با دکترم حرف بزنم دکترم اومد خیلی دکتر خوبی بود تمام حرفایی که مربوط به عملم بود رو زدم و بعد خانم دیگری شروع به بستن دستهایم به میله های کناری کرده بود. بعد هم شروع به استریل کردن سطح شکمم با بتادین کردند. بدترین قسمت فکر کنم همین جا بود. چنان احساس سرما و لرز کردم که انگار داشتم قالب تهی می کردم. فکر می کردم الان باید یک نفر به من بگوید تا یک عددی بشمرم. بعد هم هنوز به آن عدد نرسیده بیهوش شوم. ولی من اصلا عدد نشمردم. فقط صدای همان اقایه متخصص بیهوشی را شنیدم که گفت :کجایی هستی ؟و بعدش دیگر هیچ چیز نفهمیدم. انگار یک لحظه بیشتر نگذشته بود که چشمهایم را باز کردم و چراغهای بالای سرم را دیدم. وضعیت را به یاد آوردم. با خودم گفتم الان باید در اتاق ریکاوری باشم. باورم نمی شد. یعنی همه چیز تمام شده است؟! یعنی الان پسرکم بیرون آمده است و دیگر توی دلم نیست؟! به سختی دستم را تکان دادم تا ببینم پسرم داخل شکمم هست یا نه؟به سختی دستم را تکان دادم پلکهایم سنگین بود و نمی توانستم واضح ببینم وقتی دستم به شکمم رسید متوجه شدم پسرم دیگر داخل شکمم نیست چقدر زود همه چیز انجام شد! خانمی متوجه به هوش آمدنم شد و می خواست تختم را جابجا کند. دلم می خواست خانم دکتر را می دیدم و ازش تشکر می کردم. با صدای لرزانی که انگار صدای خودم بود گفتم بچه ام سالمه؟اقایی که می خواست تختم را جابجا کند با همون لهجه ی شیرین یزدی گفت سالم و خوشکل مثل مامانش خیلی خوشحال شدم و زیر لب خدا رو شکر می کردم . سعی کردم چشمهایم را به یک سمت متمرکز کنم ولی نمی شد!! تجربه جدیدی بود. یعنی می توانستم هاله ای را حوالی یک نقطه را ببینم ولی چشمم روی مرکز آن هاله  متمرکز نمی شد. انگار حول و حوش ساعت 9شب بود که تختم از بلوک زایمان بیرون آمد.تختم رو به سمت اسانسور بردن دم در اتاق عمل خاله سمانه و مامان جون رو دیدم و با دیدن اونها انگاری دلم خیلی نازک شده بود و اشکهایه سردم تند تند از چشمانم سرازیر می شد با دیدن اونها قوت قلب گرفتم و دلم می خواست برایشان بچگی کنم و انها نازم را بخرند اری کودک شده بودم  . سوزش هایه بخیه ام شدیدتر شده بود و درد داشتم ولی اشکهایم  برای سوزش نبود اصلا به خاطر درد نبود و به خاطر حس دیگری بود کلا پر بود از احساسات عجیبی که تا به حال با انها مواجه نشده بودم پر از احساس درد و لذت پر احساس شیرینی که تا به حال نداشتم یه جور احساس اتمام انتظار پر از خوشحالی بودم ولی اشک می ریختم دلم می خواست بابا جواد کنارم بود ولی اون به خاطر ملیسا نتونسته بیاد بالا هنوز کاملا به هوش نبودم ولی می توانستم خوشحالی و اشکهایه شوق مامانم و خواهرم رو حس کنم تخت را به داخل آسانسور بردند. فاصله کوچک آسانسور با سطح زمین تخت را کمی لغزاند و همان لغزش کوچک خیلی برایم دردآور بود. تخت را به اتاقی که از قبل رزرو کرده بودیم بردند. و من در اتاق خودم مستقر شدم.   سراغ بچه ام را گرفتم. گفتند که بخش نوزادان است و میاورنش. خانمی برای مرتب کردن سر و وضعم آمد و لباس اتاق عمل را با لباسی که جلویش دکمه داشت و مناسب شیردهی بود عوض کرد. تخت نوزاد را به اتاق آوردند. به سختی بلند شدم تا صورتش را ببینم. دست روی دلم گذاشتم. خالی شده بود. مسافری که نه ماه مهمان این خانه بود حالا ترکش کرده بود. یعنی هیچ وقت یادش می آید که 9 ماه در درون من زندگی کرده است؟!

  بعد تلفن ها و تبریک ها شروع شد. من هم صدایم یک جوری شده بود و گلویم به شدت می سوخت. می گفتند در اثر همان گازهای بیهوشی و لوله های اتاق عمل است. به سختی حرف می زدم ولی آنقدر خوشحال بودم که نمی فهمیدم و با خوشحالی جواب تبریک ها را می دادم. پرستاری به اتاقم آمد و پسرم را برداشت و در آغوشم گذاشت. نگاهش کردم. چهره ای آرام با سری پر مو، چشمها و بینی پف کرده و لبهای قرمز قرمز. پسر من بود! پسری که دیروز در همان ساعات توی دلم بود و الان در آغوشم! تا آن لحظه من هنوز صدای گریه اش را نشنیده بودم. پرستار از من خواست به او شیر بدهم. فکر نمی کردم به این زودی شیر داشته باشم. ولی شیر داشتم. وقتی شروع به مکیدن کرد نمی دانستم چه کار کنم. انگار حس های تعجب و ذوق تواما در وجودم ریخته می شد و با قلبم بازی می کرد. چند تا قلوپ خورد و لبهایش را جمع کرد. پرستار گفت همین قدر برایش کافی است. او را گرفت و در رختخواب خودش گذاشت. باید کمی استراحت می کردم ولی دلم نمی آمد. حس می کردم نباید این لحظه لحظه ها را از دست داد. وقت برای خوابیدن همیشه هست.ساعت 5 صبح پرستاری به کمکم امد و لباسهایم را عوض کرد و سن من را قطع کرد و کمکم کرد تا از تخت بلند شدم. اولش خیلی سخت بود. آنقدر که کمی در برابرشان مقاومت کردم ولی با کمی راه رفتن احساس سبکی خوبی پیدا کردم. شنیده بودم هر چه زودتر راه بیفتم برای خودم بهتر است و همین طور هم بود. شب مادرم  پیشم مانده بود. زایمان خوبی داشتم  و با مسکن های تزریقی توی سرمم درد خاصی را حس نمی کردم. پسرم هم در طول شب سه چهار بار بیدار شد که هر بار مامانم به نیازهایش رسیدگی کرد و من هم بهش شیر میدادم و اگه نیاز به تعویض کهنه داشت یه پرستار می اومد و بردش بخش نوزادان و کاراش رو می کرد با این وجود من کل طول شب را بیدار بودم و خوابم نمی برد. نمی دانم علتش ذوق و شوق آمدن پسرکم بود یا بی خوابی های اواخر دوران بارداری که دیگر به آن عادت کرده بودم. از پنجره کنار تخت به بیرون نگاه می کردم و همه چیز را که از صبح تا آن لحظه برایم خیلی تند گذشته بود دوباره در ذهنم مرور می کردم. به ساعاتی از شب قبل فکر می کردم که همین پسرکی که الان کنارم خوابیده توی دلم بود و لذت لگد زدنش را دوباره به یاد می آوردم. صبح که شد جواد به بیمارستان آمد و با دیدنش روحیه ای دوباره گرفتم.خاله سمانه هم بهم سر می زد ولی بیشتر مواظب ملیسا بود و این چند روز واسم سنگ تموم گذاشت هرچی باشه خاله هست و یه جورایی جایه مادر. دو شب در بیمارستان بودو و رسیدگیشون خیلی خوب بود تمام کارهایه پسرم از قطره فلج اطفال گرفته تا واکسنهاشو انجام می دادن فقط وظیفه ی من شیر دادنش بود مامانم اون دو شب کنارم بود و برایم مادری می کردو دخترم رو هم بابا جواد و خاله سمانه نگه داری می کرد واسه همین خیالم از همه چی راحت بود  .موقع ترخیص من و سواره ویلچر کردن و بردن سمت بخش نوزادان و پسرم را در اغوشم دادن و سوار اسانسور کردن. بعد از پیاده شدن از آسانسور جوادرفت که ماشین را زودتر بیاورد جلوی درب خروجی و من خودم آرام آرام به سمت در حرکت کردم. از همان مکان هایی که دیروز با عجله وارد بیمارستان شده بودم عبور می کردم. ولی آن روز روز دیگری بود. روزی متفاوت از دیروز و متفاوت از همه روزهای دیگر زندگیم. آن روز من دوباره مادر شده بودم. این جمله به تنهایی تمام وجودم را گرم گرم می کرد و حتی به بیجان ترین اشیایی که در امتداد نگاهم قرار می گرفت جان می داد.

اینم خاطرات تولد دومین فرزندم

خدایا شکرت

تقدیرش را زیبا بنویس

 

 

 

پسندها (15)

نظرات (13)

ملیحه
17 مرداد 93 14:09
مبارکه عزیزم با خوندن مطالب حالم دگرگون شد خیلی از بچه دوم میترسم . براش آرزوی تقدیر خوشی دارم . سخت نیست دوباره میخوای یه بچه دیگه رو بزرگ کنی؟ سلام عزیزم خودم هم هر وقت یاد زایمانم می افتم حالم دگرگون می شه عزیزم خیلی بچه دوم سخته ولی خدا هم توانایش رو به مادر میده اولش خیلی اذیت می شدم ولی الان حالم بهتره و تونستم خودم رو تا حدودی باشرایط سخت و خواب کم و کار زیاد وقف بدم در حال حاظر بچه سوم نمی خوام ولی مطمئنا یادم می ره و در چند سال اینده دوباره هوس نی نی می کنم البته شاید
مامان آریانا
18 مرداد 93 14:07
سلام،چشمتون روشن.چه اسم زيبايي.خدا هردوشون رو برات نگه داره. سلام عزیزم ممنون گلم اسم دختر شما هم زیباست ممنون از دعایه قشنگت
سمانه
19 مرداد 93 2:32
سلام ابجی سلام دخملیییییییی سلام پسملییییییی وااااای اشکام سرازیر شد با خوندن خاطرات دوباره همه ی صحنه ها و اشک ها و دعاها از جلو چشمم رد شد و انگار همین دیروز بود که جفتمون استرسی بودیم.....به امید سربلندی و نامداری دوتا وروجک ها الان که دارم برات مینویسم دخملمم تو دلم داره لگد میزنه و هی میگه به خاله سمیه از طرف منم تبریک بگو و به اریانم بگید هم بازیت ابان میاد باهات بازی میکنه.به امید دیدن بازی این 3 تا فرشته ها. سلام به بهترین ابجی خودم خیلی خوشحالم که دارم خاله می شم امیدوارم بتونم مثل تو خاله ی خوبی باشم ملیکا و اریان هم لحظه شماری می کنن تا دختر خاله زودی بیاد تا باهم بازی کنن قدر لحظاتی که نی نی تو دلته بدون که تا چشم بهم بزنی دو بغلته مواظب دخملی و خودت باش
مامان سامیه
19 مرداد 93 8:36
سلام دوست من خوشحالم که زایمان خوبی داشتید والان حالتون خوبه دوباره بهتون تبریک میگم وبرای عاقبت بخیری هر دوتا کوچولوتون دعا میکنم سلام عزیزم ممنون دوست خوبم
مامانی
19 مرداد 93 9:31
سلام و صدتا سلام تبریک خوب به سلامتی فارغ شدی و محمدآراین به دنیا اومد ایشالا که قدمش خوبه و پسر خوبی هم واسه مامان و باباش باشه عکس های آتلیه ملیکا جونم قشنگههههههههههههه سلام عزیزم ممنون گلم از دعایه قشنگت ممنونم دوست خوبم
مينا مامان اميرعلي
20 مرداد 93 11:45
خدا برات حفظش كنه ايشاا... هميشه شاد و سلامت كنار هم زندگي كنيد سلام دوست خوبم ممنون از دعایه قشنگت
مامان طاها
21 مرداد 93 15:00
mamnoon ke be ma sar zadin man shoma ro link kardam age shoma ham bekonin khoshhal mishim سلام عزیزم باعث افتخاره منم شما رو لینک می کنم
سمانه
21 مرداد 93 18:51
سلام عزیزم من خیلی بهترم نگران نباش ایشالله که این 3 ماه هم به خوبی و خوشی قبل میگذره عزیزززم...برام دعا کن تو هم مواظب خودت و گل پسرت و ملیکا شیطونه خاله باش/ باورت نمیشه جونم شده ملیکا فکر و ذکرم شده ملیکا بعضی وقتها عکسشو نگاه میکنم و نمیدونم چرا گریه ام میگیره زوووود دلم براش تنگ میشه سلام ابجی خوبم هیشه دعا می کنم که به سلامتی زایمان کنی و دخترت رو بگیری بغلت خیلی مراقب خودت باش من هم مراقب فرشته هام هستم خیلی خوشحالم که ملیکا خاله یه خوبی مثل تو داره امیدوارم من هم خاله یه خوبی واسه دخملی باشم ملیکا و محمداریان هم تو رو خیلی دوست دارن
زندگی از آ...تا...ی
22 مرداد 93 15:09
سلام دوستان عزیزم. مدتی است که بخش مشاوره خانواده و ازدواج سایت زندگی از آ...تا...ی راه اندازی شده است. چنانچه سوالی دارید در قسمت نظرات مطرح کنید تا پاسخ داده شود همچنین خوشحال می شویم نظر خود را در مورد پرسش و پاسخ ها مطرح کرده و در صورت امکان تجربیات ارزشمند خود را در اختیار خوانندگان قرار دهید. با آرزوی خوشبختی برای همه ی شما عزیزان چشم دوست عزیز
مامان اعظم
5 شهریور 93 17:40
خدا را شکر. مبارک باشه ممنون عزیزم
مامان ناهید
17 شهریور 93 1:24
چقدر لذت بخش همه را توصیف وتعریف کردید تا حالا حوصله نداشتم متن یه این طولانی را بخونم ولی از بس جذاب وخوب نوشته بودید انگار من در کنارت بودم انشالله پسر گل ودختر نازت زنده باشن وزیر سایه پدرومادش عمرطولانی داشته باشن می بوسمت ببخشید بچه بیدار شده داره گریه می کنه خدانگهدار سلام دوست خوبم ممنون عزیزم ببخش که اینقدر طولانی شد و چشمتون رو اذیت کرد خیلی خوشحالم که شما عزیزه دل خواننده ی وبلاگ من هستید خدا نی نی نازتون رو واستون حفظ کنه
مامان ناهید
17 شهریور 93 15:10
ممنون عزیزم وظیفه بود من عاشق خاطرات بچه ها ونی نیهاشونم مخصوصآ که دوست خوبم شما باشید عزیزم واقعآ با احساس نوشته بودید خدارا شکر که زایمانتون خوب انجام شد وهمه دکترو پرستار وهمه وهمه به یاریتون شتافتن وخیالتون از بابت همه چیز راحت بود خانواده گرامی هم براتون سنگ تموم گذاشتن خدا حفظشون کنه[قلب فقط یه درخواستی داشتم اگه میشه موقعی که می خواینجواب کامنت رو بدید رو گزینه پاسخ کلیک کنید اونوقت کامنت ما با پاسخ شما از هم جدا میشه البته ببخشیدا من خودم هم قبلآ متوجه نبودم دوستان بهم گفتن
مامان
پاسخ
سلام دوست خوبم ممنون که بهم سر می زنی و خاطرات منو می خونی واقعا خوشحالم که شما خواننده وبلاگ من هستید من گزینه ویرایش پیام یا پاسخ رو دارم که رویه اون می زنم و بعد تایید می کنم و گزینه تک پاسخ رو ندارم
مامانی آرتینا جان***
20 شهریور 93 1:40
سلام مامانی خدا ناز دخترت وگل پسرتو حفظ کنه با خوندن خاطرات زایمان شما دلم خواست منم خاطرات زایمانم رو بنویسم تقریبا شبیه خاطرات من بود ولی با مقداری تفاوت سعی میکنم بنویسم واقعیت رو بخوای بعضی جاهاش گریم گرفت آخه من بارداری بدی داشتم ولی خدا خیلی مهربونه بچه زیبا وسالمی نصیبم شد مثل بچه های خودتون.دوست داشتین به ما هم سربزنین. خوشحال میشیم.
مامان
پاسخ
سلام دوسته خوبم خیلی خیلی احساس خوبی دارم که خاطراته زایمانم رو نوشتم با خوندنشون به اون روزها می رم و خدا رو هزار مرتبه شکر می کنم به خاطر فرشته هایی که بهم داده عزیزم خیلی خوشحالم که مطالب من دوست دارید من هم خوشحال می شم که از وب شما دیدن کنم باز هم به ما سر بزنید