خاطرات زایمانم
سلام محمداریان قشنگ من! بالاخره تو به دنيااومدي و من بالاخره فرصت كردم بيام خاطرات زايمانم رو بنويسم. محمد اریانِ قشنگ من در تاريخ 22 تیر سال ٩3 ، ساعت 7شب در بيمارستان مرتاض یزد به روش سزارین متولد شد درست در روز 15 ماه مبارک رمضان مصادف با تولد حضرت حسن مجتبی امید هست که که اقا نظر لطفش رو تا اخر عمر از زندگی پسرم بر ندارد . اين تاريخ و زمان و مكاني هست كه امكان نداره حتي يك صحنه اش هم از جلوي چشمم بره تا آخر عمرم. امروز محمدم 26روزشه، سالم و سلامت و تپل مپل ، كه به خاطر همين سلامتي و روزي صدها بار از خدا متشكرم. هرروز به خاطر اين نعمت بزرگ زندگيم از خدا تشكر ميكنم ....... و ازش ميخوام كه تمام طول زندگيش در پناه خودش حفظش كنه. خوب حالا بريم سراغ خاطرات اين 26روز:
درست روز 21 تیر بود که من و بابایی به همراه مامان جون و خاله سمانه و ابجی ملیسا راهی بیماستان مرتاض یزد شدیم اون روز وقت معاینه داشتم خاله سمانه هم وقت داشت اخه اونم بارداره و اون موقع 5 ماهش بود واسه همین رفتیم مطب دکترم دکتر وقتی منو معاینه کرد گفت سر بچه اومده پایین و امشب یا فردا شب دردت می گیره یعنی درد زایمانت می گیره و باید فردا بیایی و بستری بشی تقریبا 10 روز به موعد زایمانم مونده بود واسه همین یه امپول واسه ریه بچه داد که 12 ساعتی بزنم و فردا ساعت 8 صبح برم بیمارستان
شب زایمانم خیلی استرس داشتم خیلی نگران بودم دلم واسه دخترم تنگ می شد اصلا یه حال بدی داشتم 12 شب بود می بایست امپول دوم رو بزنم که همگی رفتیم بیرون تا حال هوایی عوض کنیم وقتی امپولم رو زدم باباجواد همگی رو بردامامزاده سید جعفر اخه میدونست من خیلی اونجا رو دوست دارم و واسه روحیه ام خوبه
واقعا هم خوب بود خیلی اروم گرفتم کلی درد و دل راز و نیاز کردم و از خدا سلامتی بچه ام رو خواستم کلی گریه کردم و سبک شدم و بعد با کلی انرژی راهی خونه شدیم
صبح بلند شدم و صبحانه سبکی خوردم و با بابا جواد و مامان جون راهی بیمارستان شدیم تمام کارهایه پروند رو انجام دادیم و کلی ازمایش و معاینه و نموار قلب ....انجام دادم و بعد بستری شدم مامان جون هم همراهم بود
خیلی بیمارستان تمیز و مرتبی بود دم به دقیقه یه پرستار می اومد و کارهایه لازم رو انجام می داد نزدیکهایه ساعت 5 بود که یه پرستار اومد و گفت دکترت داره میاد و باید اماده بشی واسه همین لباس مخصوص تنم کردن و کارهایه لازم رو انجام دادن و منو به اتاق ریکاوری بردن اونجا یکی دیگه جلویه من بود و هر عملی 20 دقیقه ای طول می کشید از بردنش تا اتاق عمل تا اومدن دکتر و انجام عمل و.. درست 20 دقیقه طول می کشید استرس عجیبی داشتم و کم کم دردام هم داشت شروع می شد و زیر دلم بد جور منقبض شده بو و هر لحظه فکر می کردم الان دلم می ترکه یه تسبیح همراهم بود و هی ذکر می گفتم و دعا دعا می کردم زود بگذره از شانس من همین که نوبت من شد دو نفر رو اورژانسی اوردن و قبل از من بردن تو اتاق عمل و من تنها تو اتاق منتظر بودم و هر بار که هر مامانی زایمان می کرد و صدایه گریه بچه رو می شنیدم از خدا می خواستم که من هم زایمان خوبی داشته باشم و پسرم سالم بیاد بغلم هر چند انتظار سخت بود ولی شنیدن گریه بچه ها به ادم امید می داد درست نزدیکایه 7 شب بود که نوبت من شد و منو بردن تو اتاق عمل همه سبز پوشیده بودن و خنده رو بودن یادم تکنیسین بی هوشی ازم معذرت خواهی کرد به خاطر تاخیر و همین که می خواست بی هوشم کنه گفتم می خوام با دکترم حرف بزنم دکترم اومد خیلی دکتر خوبی بود تمام حرفایی که مربوط به عملم بود رو زدم و بعد خانم دیگری شروع به بستن دستهایم به میله های کناری کرده بود. بعد هم شروع به استریل کردن سطح شکمم با بتادین کردند. بدترین قسمت فکر کنم همین جا بود. چنان احساس سرما و لرز کردم که انگار داشتم قالب تهی می کردم. فکر می کردم الان باید یک نفر به من بگوید تا یک عددی بشمرم. بعد هم هنوز به آن عدد نرسیده بیهوش شوم. ولی من اصلا عدد نشمردم. فقط صدای همان اقایه متخصص بیهوشی را شنیدم که گفت :کجایی هستی ؟و بعدش دیگر هیچ چیز نفهمیدم. انگار یک لحظه بیشتر نگذشته بود که چشمهایم را باز کردم و چراغهای بالای سرم را دیدم. وضعیت را به یاد آوردم. با خودم گفتم الان باید در اتاق ریکاوری باشم. باورم نمی شد. یعنی همه چیز تمام شده است؟! یعنی الان پسرکم بیرون آمده است و دیگر توی دلم نیست؟! به سختی دستم را تکان دادم تا ببینم پسرم داخل شکمم هست یا نه؟به سختی دستم را تکان دادم پلکهایم سنگین بود و نمی توانستم واضح ببینم وقتی دستم به شکمم رسید متوجه شدم پسرم دیگر داخل شکمم نیست چقدر زود همه چیز انجام شد! خانمی متوجه به هوش آمدنم شد و می خواست تختم را جابجا کند. دلم می خواست خانم دکتر را می دیدم و ازش تشکر می کردم. با صدای لرزانی که انگار صدای خودم بود گفتم بچه ام سالمه؟اقایی که می خواست تختم را جابجا کند با همون لهجه ی شیرین یزدی گفت سالم و خوشکل مثل مامانش خیلی خوشحال شدم و زیر لب خدا رو شکر می کردم . سعی کردم چشمهایم را به یک سمت متمرکز کنم ولی نمی شد!! تجربه جدیدی بود. یعنی می توانستم هاله ای را حوالی یک نقطه را ببینم ولی چشمم روی مرکز آن هاله متمرکز نمی شد. انگار حول و حوش ساعت 9شب بود که تختم از بلوک زایمان بیرون آمد.تختم رو به سمت اسانسور بردن دم در اتاق عمل خاله سمانه و مامان جون رو دیدم و با دیدن اونها انگاری دلم خیلی نازک شده بود و اشکهایه سردم تند تند از چشمانم سرازیر می شد با دیدن اونها قوت قلب گرفتم و دلم می خواست برایشان بچگی کنم و انها نازم را بخرند اری کودک شده بودم . سوزش هایه بخیه ام شدیدتر شده بود و درد داشتم ولی اشکهایم برای سوزش نبود اصلا به خاطر درد نبود و به خاطر حس دیگری بود کلا پر بود از احساسات عجیبی که تا به حال با انها مواجه نشده بودم پر از احساس درد و لذت پر احساس شیرینی که تا به حال نداشتم یه جور احساس اتمام انتظار پر از خوشحالی بودم ولی اشک می ریختم دلم می خواست بابا جواد کنارم بود ولی اون به خاطر ملیسا نتونسته بیاد بالا هنوز کاملا به هوش نبودم ولی می توانستم خوشحالی و اشکهایه شوق مامانم و خواهرم رو حس کنم تخت را به داخل آسانسور بردند. فاصله کوچک آسانسور با سطح زمین تخت را کمی لغزاند و همان لغزش کوچک خیلی برایم دردآور بود. تخت را به اتاقی که از قبل رزرو کرده بودیم بردند. و من در اتاق خودم مستقر شدم. سراغ بچه ام را گرفتم. گفتند که بخش نوزادان است و میاورنش. خانمی برای مرتب کردن سر و وضعم آمد و لباس اتاق عمل را با لباسی که جلویش دکمه داشت و مناسب شیردهی بود عوض کرد. تخت نوزاد را به اتاق آوردند. به سختی بلند شدم تا صورتش را ببینم. دست روی دلم گذاشتم. خالی شده بود. مسافری که نه ماه مهمان این خانه بود حالا ترکش کرده بود. یعنی هیچ وقت یادش می آید که 9 ماه در درون من زندگی کرده است؟!
بعد تلفن ها و تبریک ها شروع شد. من هم صدایم یک جوری شده بود و گلویم به شدت می سوخت. می گفتند در اثر همان گازهای بیهوشی و لوله های اتاق عمل است. به سختی حرف می زدم ولی آنقدر خوشحال بودم که نمی فهمیدم و با خوشحالی جواب تبریک ها را می دادم. پرستاری به اتاقم آمد و پسرم را برداشت و در آغوشم گذاشت. نگاهش کردم. چهره ای آرام با سری پر مو، چشمها و بینی پف کرده و لبهای قرمز قرمز. پسر من بود! پسری که دیروز در همان ساعات توی دلم بود و الان در آغوشم! تا آن لحظه من هنوز صدای گریه اش را نشنیده بودم. پرستار از من خواست به او شیر بدهم. فکر نمی کردم به این زودی شیر داشته باشم. ولی شیر داشتم. وقتی شروع به مکیدن کرد نمی دانستم چه کار کنم. انگار حس های تعجب و ذوق تواما در وجودم ریخته می شد و با قلبم بازی می کرد. چند تا قلوپ خورد و لبهایش را جمع کرد. پرستار گفت همین قدر برایش کافی است. او را گرفت و در رختخواب خودش گذاشت. باید کمی استراحت می کردم ولی دلم نمی آمد. حس می کردم نباید این لحظه لحظه ها را از دست داد. وقت برای خوابیدن همیشه هست.ساعت 5 صبح پرستاری به کمکم امد و لباسهایم را عوض کرد و سن من را قطع کرد و کمکم کرد تا از تخت بلند شدم. اولش خیلی سخت بود. آنقدر که کمی در برابرشان مقاومت کردم ولی با کمی راه رفتن احساس سبکی خوبی پیدا کردم. شنیده بودم هر چه زودتر راه بیفتم برای خودم بهتر است و همین طور هم بود. شب مادرم پیشم مانده بود. زایمان خوبی داشتم و با مسکن های تزریقی توی سرمم درد خاصی را حس نمی کردم. پسرم هم در طول شب سه چهار بار بیدار شد که هر بار مامانم به نیازهایش رسیدگی کرد و من هم بهش شیر میدادم و اگه نیاز به تعویض کهنه داشت یه پرستار می اومد و بردش بخش نوزادان و کاراش رو می کرد با این وجود من کل طول شب را بیدار بودم و خوابم نمی برد. نمی دانم علتش ذوق و شوق آمدن پسرکم بود یا بی خوابی های اواخر دوران بارداری که دیگر به آن عادت کرده بودم. از پنجره کنار تخت به بیرون نگاه می کردم و همه چیز را که از صبح تا آن لحظه برایم خیلی تند گذشته بود دوباره در ذهنم مرور می کردم. به ساعاتی از شب قبل فکر می کردم که همین پسرکی که الان کنارم خوابیده توی دلم بود و لذت لگد زدنش را دوباره به یاد می آوردم. صبح که شد جواد به بیمارستان آمد و با دیدنش روحیه ای دوباره گرفتم.خاله سمانه هم بهم سر می زد ولی بیشتر مواظب ملیسا بود و این چند روز واسم سنگ تموم گذاشت هرچی باشه خاله هست و یه جورایی جایه مادر. دو شب در بیمارستان بودو و رسیدگیشون خیلی خوب بود تمام کارهایه پسرم از قطره فلج اطفال گرفته تا واکسنهاشو انجام می دادن فقط وظیفه ی من شیر دادنش بود مامانم اون دو شب کنارم بود و برایم مادری می کردو دخترم رو هم بابا جواد و خاله سمانه نگه داری می کرد واسه همین خیالم از همه چی راحت بود .موقع ترخیص من و سواره ویلچر کردن و بردن سمت بخش نوزادان و پسرم را در اغوشم دادن و سوار اسانسور کردن. بعد از پیاده شدن از آسانسور جوادرفت که ماشین را زودتر بیاورد جلوی درب خروجی و من خودم آرام آرام به سمت در حرکت کردم. از همان مکان هایی که دیروز با عجله وارد بیمارستان شده بودم عبور می کردم. ولی آن روز روز دیگری بود. روزی متفاوت از دیروز و متفاوت از همه روزهای دیگر زندگیم. آن روز من دوباره مادر شده بودم. این جمله به تنهایی تمام وجودم را گرم گرم می کرد و حتی به بیجان ترین اشیایی که در امتداد نگاهم قرار می گرفت جان می داد.
اینم خاطرات تولد دومین فرزندم
خدایا شکرت
تقدیرش را زیبا بنویس