روزهایه اخر دوتایی بودنمان
هنوز هم که هنوزه بعد از گذشت 38 هفته یا همان نه ماه از درک این موضوع ناتوانم که خدا چطور می تواند اینقدر نعمتهای بزرگ به من که یک بنده غافلم بدهد..از درک این عظمت ناتوانم و این آسان نیست برایم....
فکر کردن به خلقت تو، به این که فقط و فقط یک روز دیگر درونمی بغضم را بیشتر می کند..دلم می خواهد فریاد بزنم و از ته دل شاکر باشم....دلم می خواهد همه بدانند که شادم از این موهبت الهی.... این هفته که گذشت هفته آخرین هابود برایمان..مثلا امروز آخرین جمعه ای است که درونمی و من این تنهایی را دارم...از امروز شمارش معکوس داریم...از صبح همه کارها قابل مقایسه با هفته بعد در چنین روزیند....مثل این که هفته بعد در چنین روزی تو و من در چه حالیم، این فکر ها بی تاب و تحمل می کندم...می دانم که حتما دلتنگ این روزهایت خواهم شد اما از طرفی حس می کنم شیرینی دیدنت خیلی دلچسب است و غیر قابل تصور...
این ماه رمضان در درونمی وماه رمضان بعد همراهم و در کنارم ..خوب می توانم تصور کنم کارهایت را در سال بعد در چنین روزی...این که حتمامی توانی شادی این روز را بیشتر کنی... می توانی با لبهای کوچکت ببوسی من و ملیکا و بابایی را .. دست بزنی....برقصی!!!
بیا تا این لحظات باقی مانده را برای هم خاطره سازتر کنیم........
محتاج دعایه تک تک شما دوستان هستم