ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

یاد گذشته

1392/11/16 23:04
نویسنده : مامان
427 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترم

امشب خیلی دلم هوایه اون موقع ها رو کرده نکه الانم رو دوست ندارم نه خیلی هم راضی هستم و خدا رو شاکرم که شما ها رو دارم مخصوصا تو رو و بابایی رو حتی عضو جدید زندگیم رو که داره در وجودم شکل می گیره و هر روز بزرگ و بزرگتر می شه تا من به قدرت و عظمت خدا بیشتر پی ببرم

راستش وقتی به گذشته فکر می کنم می بینم تمام چیزایی که ارزو داشته ام الان بهشون رسیدم  خدایا شکرت

اون موقع ها موقع دانشجوییم یادمه یه عالمه کتاب شعر داشتم و بیشتر وقتا شعر می خوندم و شب شعر شرکت می کردم کلا روحیه حساس و شاعرانه ای داشتم و هرزگاهی شعر هم می گفتم مخصوصا زمانی که عاشق باباجواد شده بودم  چه حس و حالی داشتم وای خدای من چقدر قشنگ بود

چقدر اون موقع ها بچه بودم چقدر نگرانی هام کوچیک بود چه هم اتاقی هایه خوبی داشتم چقدر همه چی خوب بود نوبت اشپزی مسول خرید همه چی خوب بود شبها تو اتاق دور هم می شستیم چایی می خوردیم و همش درباره اینده ی همدیگه حرف می زدیم که چندتا بچه داریم چه شوهری و در مورد همه چی حرف می زدیم کلی می خندیدیم

شبهایه امتحان چه استرسی داشتیم تا صبح بیدار بودیم و درس می خوندیم و من قضیه هایه اخر رو حفظ می کردم قدرت حافظه خیلی خوبی دارم و بدون اینکه بخوام حفظ کنم خود به خود حفظ می شدم واسه همین نمره خوبی می گرفتم چه دوره ی خوبی دلم به تمام دوستام تنگ شده به تمام استادام چقدر زود بزرگ شدم چقدر زود همسر شدم چقدر زود مادر شدم چقدر زود همه چی تغییر کرد چقدر نگرانی هام تغییر کرد چقدر شادی هام عوض شده  هیچ وقت فکر نمی کردم بتونم با این همه تغییر کنار بیام اصلا فکر نمی کردم اینقدر زود بگذره تنها چیزی که تغییر نکرده حس و روحیه ی منه که هنوز هم مثل قبلنا حساسم زود گریه می کنم و شعر می خونم و دلم می خواد دوباره شعر بگم نمی دونم چرا امشب اینجوری شدم اصلا از وقتی دوباره باردار شدم خیلی حساس شدم و دلم می خواد برم تو اتاقم و ساعتها شعر بخونم ولی وقتی به خودم میام می بینم که ملیسایه نازم داره می گه مامانی منم کتاب دارم می خوای بهت قصه بگم .................

پی نوشت:با بیشتر هم ورودی هام ارتباط تلفنی دارم مخصوصا با چندتا از هم اتاقی هام که الان خیلی دلم هواشونو کرده .ندا جون شهین جون سهیلا خانم نازنینم لیلا جون و سمیه جان هم اتاقی هایه خوبم دوستتون دارم و همیشه به یاد اون موقع ها یاد خاطرات خوبمون هستم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامانی
17 بهمن 92 20:10
سلام عزیز واقعا زیبا نوشتی منو که برد به گذشته سلام دوست خوبم خوشحالم که از متنم خوشت اومده
مامان زهرا نازنازی
19 بهمن 92 20:33
عزیزم زیبا نوشتی.وبلاگ زیبایی داری عزیزم به ما هم سر بزن سلام به شما دوست عزیز. ممنون عزیزم . حتما بهتون سر می زنم
خدیجه جنوبی
22 بهمن 92 11:42
سلام دوست عزیزم،خوبید،منو بردی به دوران دانشجوی،چه روزهای خوبی بود افسوس چه زود تموم شد،،ممنون دوست خوبم سلام عزیزم . خیلی خوشحالم که از نوشته ام خوشت اومد . مرسی دوست عزیزم
مامان شکلات
25 بهمن 92 23:14
سلام عزیزم . زیبا بود مثل گذشته ممنون عزیزم نظر لطفته
ترانه
25 بهمن 92 23:30
یاد گذشته بخیر سلام عزیزم . واقعا که بخیر
نگار
25 بهمن 92 23:42
سلام عزیز دلم دوست خوبم.واقعا عالی نوشتی ببوس دختر گل و خوشگلت رو و مراقب تو راهی نفس طلات هم باش.. نگار جونم سلام . از اینکه دوست خوبی مثل تو رو دارم خیلی خوشخالم امیدوارم خیلی زود نی نی دومت بیاد بغلت می بوسمت عزیزم دختر نازتم ببوس