پایه بابایی شکست
سلام دخترم
دیروز من و ملیکا رفتیم خونه پدر بزرگ ملیکا و همه اونجا بودن خیلی خوش گذشت ملیکا هم حسابی خوب بود و تمام بچه هایه عمو و عمه هاش باهاش بازی می کردن دیروز بابا جواد واسه ملیکا هم قربونی کرد همه چی خوب بود که ....وقتی نهار خوردیم بابا جواد رفت سر کارش و دو سه ساعتی ازش خبر نشد منم اصلا حواسم نبود بهش زنگ بزنم من تو اتاق با ملیکا بودیم که یکی اومد گفت : دایی جواد پاش شکسته ....اره بابایی دیروز پاش شکست و الان پاش تو گچه .
خدایا می دونم همیشه هواست به من و خانواده ام هست می دونم دیروز می خواسته یه اتفاق خیلی بدتر از این بیافته ولی تو نذاشتی و به خیر گذشت و پایه بابا جواد هم به همین زودیا خوب می شه خدایا همه ی اینارو میدونم خدایا دوستت دارم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی