ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

خاطرات نیم روز

1397/7/26 13:51
نویسنده : مامان
306 بازدید
اشتراک گذاری
سلام به دخترا و پسر گلم
امروز اومدم تا یه روزم رو بهتون تعریف کنم که وقتی بزرگ شدید یادتون بمونه که چقدر مامانی و بابایی واسه بزرگ شدن شما اذیت شدن
امروز پنجشنبه هست تو مسجد ساعت ۷ صبح واسه بی بی زهرا دعا گذاشته بودن من و ملیکا رفتیم و ساعت ۹ برگشتیم خونه وقتی برگشتیم بچه ها بیدار شده بودن و بابایی هم داشت اماده می شد بره سره کار
وقتی بابایی رفت شروع کردم به جمع کردن جا ها و بردن دستشویی انیتا و اریان رو بعد خوردن کیک و ساندویچی که از مسجد اورده بودم که صدای اریان اومد که سرش رو پر از ژل کرده بود که مثل بابایی باشه خیلی ریخته بود و کاملا خودش رو کثیف کرده بود که فرستادمش تو حموم که بشورمش انیتا و ملیکا رو هم صدا زدم و هر سه تاشون رو شستم و فرستادم بیرون و شروع کردم به شستن حموم دستشویی که به خاطر ژل هایی که اریان ریخته بود کثیف شده بود کاملا تمیز شد اومدم بیرون که خدا روشکر ملیکا لباس انیتا رو هم پوشونده بود و اریان هم خودش پوشیده بود و اوضاع اروم بود و نشسته بودن برنامه کودک نگاه می کردن سریع رفتم تو اشپزخونه و ظرفهای کثیف رو شستم و برنح واسه نهار گذاشتم رو بار و لباسهای کثیف رو ریختم تو ماشین و شروع کردم به مخلوط کردن مواد شامی و بعد از انجام این کارها بماند که بینش هی می بایستی به شما ها رسیدگی کنم و در حین کارهام با ملیکا ریاضی کار کنم و چند بار انیتا رو ببرم دستشویی
میان وعده بهتون کمپوت البالو دادم و شروع کردم به سرخ کردن شامی ها بعد از اون می بایستی نون کرنون ها رو جمع کنم بزارم فریزر که این کار رو هم کردم و بعد لباسها رو افتاب کردم و درست ساعت یک کارهام تموم شد که صدای دعوا ملیکا و اریان و جیغ های اریان طبق معمول عصابم رو حسابی خورد کرده بود دو سه روز بود که سر درد هستم و به جیغ حساس ولی چیزی نگفتم یه جوری شده انگار حوصله ی دعوا کردن ندارم که خودشون اروم شدن دو دقیقه بعد اریان و انیتا دعواشون شد سر اسباب بازی که باز هر دو شروع به جیغ زدن کردن که سریع امدم و اسباب بازی ها رو تقسیم کردم و گفتم جدا بازی کنن که خدا رو شکر اروم شدن و هر کدوم نیم ساعتی مشغول بازی بودن
و الان هم من روی مبل نشسته ام وملیکا اریان تی وی نگاه می کنن و انیتا خوابیده و من هم منتظرم بابا جواد بیاد تا نهار بخوریم
این فقط کارهای من تا ساعت ۲ بعد از ظهر هست تا شب هزارتا پروژه سخت تر دارم
کاشکی پنج شنبه و جمعه ها هم مدرسه و مهد ها باز بود
روزهای دیگه ملیکا تا یک مدرسه هست و با سرویس میاد خونه و اریان هم با خاله سمانه صبح میره پیش یک و ظهر ساعت ۱۲ من میرم دنبالشون
طرف صبح که شیطون ها نیستن یه نفس راحت می کشم و با انیتا راحت از ساعت ۹ تا ۱۱ می خوابیم
ایشالله سال دیگه انیتا رو هم می فرستم مهد و دیگه طرف صبحم واسه خودم می کشه کلی برنامه ریختم واسه سال دیگه می خوام برم کلاس ورزشی و کلی کلاس مدرسه بردارم و به خودم برسم ایشالله...
پسندها (4)

نظرات (1)

مامان
26 مهر 97 22:01
واقا خيلى خوب مى شد اگر پنجشنبه جمعه ها هم مدرسه ها تعطيل بود خيلى زيبا مي مينويسيد كاشكى منم قلمك مثل شما زيبا بود😘🌷🌷🌷