ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

دو ساعت دیگه از زندگیم

1396/2/5 15:03
نویسنده : مامان
212 بازدید
اشتراک گذاری

سلام و روز خوش

ببخشید که باز دیر اومدم به خدا وقت نمی شه الان که اومدم باباجون بعد از اوردن ملیکا از پیش دبستانی اومد دنبال اریان خان و هر دو رو برد خونه شون تا تو باغ بازی کنن و من و آنیتا تنها شدیم و گمی وقتم ازاد شده

روزهای قشنگی دارم و خدا بهم انرژی داده وصف نشدنی که وقتی شب سر رو بالشت میزارم و به روزه سپری شده فکر می کنم نفس بلندی می کشم و چشمام میره

دغدغه ی الان من دندون های ملیکا هست که خیلی نافرم دارن در میان و من خیلی نگران هستم و یه نوبت یزد گرفتم که ایشالله ببرمش پیش دکتر که مشکل حل بشه دومین دغدغه من اینه که واسه کلاس اول کجا ثبت نامش کنم و کلی تحقیق کردم ولی هنوز به نتیجه درستی نرسیدم امیدوارم که بتونم پیدا کنم ملیکا این روزها مشکل خاصی نداره و بعد از یه پروژه دو ماهه که پیش دبستانی نمی رفت و حتما می بایستی من و یا مامان جون باهاش باشیم الان خوب شده و خدا رو شکر مشکل رفع شد 

راستش درست پاییز بود که ملیکا یک دفعه دیگه نرفت و تا اسم پیش می اومد می ترسید و گریه می کرد مامان جون اینا هم رفته بودن کرج خونه ابجیم و من مونده بودم و سه تا بچه خیلی سخت بود خیلی نگران بودم خودم هم دل تنگ شده بودم ولی هیچ کاری نمی تونستم بکنم نه کسی بود بچه ها رو نگه داره که با ملیکا برم و نه ملیکا راضی می شد تنها بره دلم نمی خواست اینجور بگذره واسه همین از بابا جواد کمک خواستم و قرار شد روزی دو ساعت بیاد خونه ومواظب بچه ها باشه تا من با ملیکا برم پیش و روزهایی هم که نمی تونست بیاد یه همسایه کنار خونه پدر شوهرم بود که خیلی زن دلسوز و خوبی هست به اسم مروارید که بعضی وقت ها میامد کنار بچه ها تا با ملیکا برم یک ماهی اینجور گذشت و با وجود کلاس های روانشناسی که ملیکا رو هم می بردم مشکل حل نشد و کاملا ناامید و خسته شده بودم که مامانم اینا اومدن و دیگه با مامانم میرفت چند وقتی هم روال همین جور بود که طبق حرفهای روانشناس ملیکا هیچ مشکلی از نظر ترس از جدایی و ... نداشت و طبق گفته هاش ملیکا لوس شده و فقط می خواد من مال خودش باشم و دیگه به هیچی فکر نمی کنه یه روز به مامانم گفتم بزار امروز خودم ببرمش و وقتی رسیدیم توقع داست پیاده بشم باهاش ولی خیلی جدی گفتم یا پیاده می شی یا تنها می ری یا به زور باید بری اولش زد زیر گریه ولی کوتا نیامدم وقتی دید من مصمم هستم اشکاش رو پاک کرد و پیاده شد و من سریع رفتم و مجبور شد تنها بره تا یوی دو ساعت همون جا بودم منتطر تماس معلمش که برم بردارمش ولی زنگ نزدن و طهر وقتی رفتم دنبالش همه چی خوب بود و ملیکا هم از اینکه تونسته بود با ترسش مقابله کنه خوشحال بود از اون روز هر صبح مامان جون می رسونتش و ظهر بابا جواد میارتش 

اینم یک دل مشغولی بزرگ که با صبر و تامل تونستم حلش کنم....


پسندها (1)

نظرات (1)

ليلا
17 اردیبهشت 96 13:38
آفرین. یه مامام خونسرد و قاطع و محترم