ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

ادامه خاطرات

1395/7/17 20:12
نویسنده : مامان
259 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همگی

روز پنجم بود که تو بیمارستان به همراه تو بستری بودم دختر گلم به همراه پرستاری که بابایی واسم گرفته بود 

شبش تنها شبی بود که تب نکرده بودم و لرز هم نداشتم دکتر متخصص عفونت اومد تو اتاقم و گفت تو آزمایشها و سونوگرافی ها و عکس ها هیچ موردی دیده نشد من از روی حدس خودم داروها رو واسه عفونت خط بخیه دادم که خدا رو شکر جواب داد و مطمئنا شما عفونت خط بخیه داری از داخل و واسم سونوگرافی خط بخیه نوشت همون روز رفتم سونوگرافی و دکتر گفت بخیه هات از داخل آبسه زدن که باید با سرنگ خارج بشن 

روز ششم روز خوبی بود چون بابا جواد به همراه آریان و ملیکا و خاله محدثه خاله سمانه و مامان جون آمدن ملاقاتم راستش دو روزی که پرستار کنارم بود خیلی دل تنگ خانواده ام شده بودم و از آنجایی که مامان و خاله سمانه و بابا بی بچه ها رو نگه می داشتند  نمی تونستم بگم بیان ولی دیگه نمی تونستم فضای بیمارستان رو تحمل کنم و شبش به بابا جواد گفتم کاشکی مامانم کنارم بود و بابایی هم وقتی متوجه شد دلم خیلی تنگ شده همه رو آورد ملاقاتم چون بچه ها نمی تونستن بیان بخش من با پرستار اومدم پایین با دیدن بچه ها گریه ام گرفت ولی تحمل کردم  همه رو بعل کردم و حسابی دلم بار شد قرار شد برن خونه خاله الهام و شب مامان بیاد پیشم خاله الهام اینان اسباب کشی داشتن  و این مدت که من بستری بودم یزد نبودن

مامان شب اومد و پرستار رفت وقتی مامان جون اومد پیشم انگاری نیرو گرفته بودم انگاری همه کائنات دست به دست هم دادند تا من خوب بشم کلی روحیه گرفته بودم آون شب تنها شبی بود که آسوده خوابیدم فرداش منو بردن تا آبسه رو خالی کنند بدون بی هوشی و بدون بی حسی ولی از آون جایی که می دانستم بعد خارج کردن عفونت خوب می شم و مرخص  می شم تمام دردش رو تحمل کردم دکترم گفت ۸۰ درصد عفونت رو خارج کردم بقیه اش هم با دارو رفع می شه اومدم بخش

 دکتر گفت آگه امشب تب نکنی فردا مرخص می شی خیلی نگران بودم که تب کنم تا صبح هزار بار بیدار می شدم و ‌تبم رو چک می کردم و پرستارها هم سر ساعت چک می کردن که خدا رو شکر تب نکردم و فرداش مرخص شدم با کلی دارو که می بایست بخورمی

این بود مشکلات بعد زایمان من بماند که وقتی هم اومدم خونه تا الان که درست دو ماهت شده هر شب بخیه هام رو با عسل پاسبان می کنم و تازه عفونت خشک شده 

اینبار برعکس زایمان های دفعه قبلم خیلی ادیت شدم ولی تلنگر خوبی واسه من بود که قدر زندگیم رو بدونم و قدر داشته هام رو بدونم تلنگری بود که از این به بعد سخت نگیرم با بچه هام عاشقانه بازی کنم و نگران کثیفی خونه نشم تلنگری بود تا هر روز به همسرم بگم من عاشقتم و دوستت دارم از زبون نیافته تلنگری بود تا به خدا نزدیکتر بشم و هر روز شکر گذارش باشم بابت تمام نعمت هایی که بهم داده شکر گذارش باشم بابت آرامشی که دارم بابت بچه های سالمی که دارم بابت سقف بالای سرم و بابت همسر خوبی که این مدت که بستری بودم متوجه شدم خیلی بیشتر از چیزی که تصور می کردم دوستم داره و از همه مهم تر شکر گذار خدای خودم هستم بابت سلامتی خودم و خانواده دوست داشتنی ام

دوستتون دارم 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)