ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

خاطرات بعد زایمان

1395/7/14 19:48
نویسنده : مامان
299 بازدید
اشتراک گذاری

ادامه

سلام به همه

بعد زایمان اومدیم خونه خودمان و خیلی زود خودم تونستم کارآمد رو بکنم ولی از روز پنجم تب لرزم شروع شد اولشو فکر کردم تب شیر هست و تحمل می کردم ولی دیدم تموم بشو نیست و هر روز بدتر از روز قبل بودم روزها خوب بودم ولی شب ها تب و لرزم شروع می شد همش خدا خدا می کردم تو آون ساعت تو خواب باشی و آریان و ملیکا هم ادیت نکنند آخه بیشتر شب ها تنها بودم و وقتی تب و لرز می کردم مخصوصا لرز قادر به انجام کاری نبودم و همش رو خودم پتو می انداختم خیلی بد بود یه شب تب و لرزم شروع شد ساعت ۸ شب و نتوانسته طاقت بیارم و زنگ زدم بابا جواد و آون هم سریع اومد و تازه متوجه شد که اوضاع خیلی وخیم هست اخه من تب و لرز رو جدی نمی گرفتم و بهشون درست نگفته بودم و از طرفی چون بابا جواد خیلی مشغول کار بود نمی خواستم نگرانش کنم آون شب بابا جواد آریان رو نگه داشت و مواطب تو هم بود تا بهتر شدم.

دو سه روز بعد با بابایی و تو رفتیم پیش دکترم و شرایط وضعیتم رو گفتم و آزمایشاتم رو هم نشون دادم فکر کردم الان دارو یا آمپولی میده و ما بر میگردیم ولی دکتر گفت سریعا باید بستری بشم خیلی شکه شدم موضوع رو به جواد گفتم و قرار شد نهار بریم خونه خاله الهام و بعدش بریم بیمارستان

بعد نهار من و بابایی رفتیم بیمارستان وکارایه بستری رو انجام دادیم در طول انجام کارا بغض عجیبی داشتم و منتظر یه تلنگر بودم که گریه کنم همش جواد رو نگاه می کردم و هنوز نرفته دلم واسش تنگ شده بود می خواستم بغلش کنم و بلند بلند گریه کنم ...از چهره جواد هم مشخص بود خیلی نگران هست و دلتنگ 

بعد از انجام کارا من به همراه تو از بابایی جدا شدیم و سوار آسانسور که بریم بخش و بابایی جلو در بود من قشنگ اشک رو تو چشمش می دیدم ولی خودم رو محکم نگه داشته بودم تا دم آخری گریه نکنم و بابایی رونگرانتر نکنم همین که در آسانسور بسته شد زدم زیر گریه و تو رو رو محکم بغل کردم خیلی دلم گرفته بود و تو رو بغل کردن ارومم می کرد وقتی وارد اتاق شدم هنوز اشک می ریختم دلم واسه بچه هام تنگ شده بود و همش نگران بودم چجوری دوری منو تحمل می کنن مخصوصا آریان 

پرستاری که پایین بود وارد اتاقم شد تا سرم بهم وصل کنه وقتی دید گریه می کنم گفت همسرت هم وقتی در آسانسور بسته شد گریه کرد شما اولین زن و شوهری هستید که هنگام بستری شدن گریه می کنید خوشبحالت معلوم هست خیلی همو دوست دارید و من با بعض گفتم اره 

پرستارای بخش خیلی تو رو دوست داشتن و میامدن و تو رو بغل می کردن تو ۱۶ روزت بود شب اول تنها بودم و با هم بودیم خدا رو شکر تو دختر خوبی بودی و منو اذیت نمی کردی اون شب خیلی فکر کردم به همه چی به همه داشته هام به زندگی خوب و بچه هام به شوهرم به سقف بالا سرم به همه داشته هام اصلا یاد نداشته هام نبودم اون شب رو با این فکرها به صبح رساندم خیلی احساس دلتنگی می کردم بعد ظهر خاله سمانه اومد پیشم با اینکه ارشیدا هنوز شیر می خورد ولی تنهاش گذاشته بود دو شبی کنارم بود وقتی پیشم بود خیلی خوب بود و من احساس دلتنگی نداشتم مشکل اینجا بود که دکتر ها عفونت من رو تشخیص نمی دادن و با وجود این همه آنتی بوتیک که بهم می زدن تبم پایین نمی اومد تبم تا ۴۱ می رفت و نمی تونستن پایین بیارن کلی ازم آزمایش می گرفتن کلی سنو از همه جام و عکسبرداری ولی چیزی مشخص نبود و هر روز حالم بدتر می شد حالا تصور کنید در طول درمانم تو پیشم بودی و می‌بایست به تو شیر بدم و از تو مراقبت کنم وقتی نگاه به چشمهایه معصومت می کردم دلم آتیش می گرفت دلم کنده بود به آنی اشک می ریخت یاد  بچه هام بودم وقتی تلفنی با هاشون حرف می زدم نمی زاشتم متوجه بشن که دارم گریه می کنم ...

روز سوم بابا جواد اومد و یه پرستار واسم گرفته بود وقتی بابا جواد رو دیدم دلم می خواست بغلش کنم و ساعت ها تو بغلش باشم خیلی دلم واسش تنگ شده بود از آنجایی که خیلی دل نازک بود روی دستان رو داده بودم تا رد و سیاهی که بابت خون گرفتن رو دستان ایجاد شده بود رو نبینه ولی بابایی خیلی باهوشتر از این حرفها بود و دید مخصوصا روی دستان که کاملا سیاه شده بود اخه من رگ هام خیلی نازک و به سختی پیدا می شن سر هر بار خون گرفتن چندین جا رو سوراخ می کنن و بماند که چقدر درد می کشم آون ساعت ملاقات خیلی زود گذشت و بابایی و خاله سمانه رفتن و پرستار پیش من موند حس خوبی نبود احساس دلتنگی می چند برابر شده بود نزدیک یک هفته شده بود ولی هنوز عفونت رو تشخیص نمی دادن اونم بهترین بیمارستان یزد هر روز یه دکتر متخصص میاد بالای سرم و کلی آزمایش واسم می نوشت از دکتر عفونت گرفته تا دکتر روماتیسم و سرطان و هزار کوفت و زهر مار و دل من هزار بار به خودش می لرزید ولی امیدم رو از دست نمی دادم همش نگاه به تو می کردم و از خدا می خواستم که بتونم بالا سرتان باشم و مادری کنم...

وای خیلی نوشتم بقیه بعدا...


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

بابکی
21 آبان 95 23:50
وقتی مطلبت و می خوندم تمام تنم میلرزید و همراه اشکات اشک ریختم. خیلی خوشحالم که الان خوبی ایشا ا... که همیشه خوب باشی
مامان
پاسخ
سلام گلم خیلی خیلی خوشحال هستم که شما هستید و من تنها نیستم ممنون که وبلاگ من رو می خوانید و از همه مهمتر اینکه با حس و حال من هم همراه می شید دوستتون دارم