ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

خاطرات زایمانم

1395/7/11 16:13
نویسنده : مامان
280 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

باز هم با تاخیر آوردم ولی بهم حق بدید خیلی سرم شلوغ شده اصلا وقت هیچ کاری ندارم الان هم به سختی وقت کردم بیام.بگذریم آوردم خاطرات زایمان سومی رو هم بنویسم تا دخترم وقتی بزرگ شد بخونه و بدون چقدر واسه ما ارزشمند هست

اینبار به همراه بابا جواد و مامان جون و خاله ستاره و آریان و ملیکا رفتیم خونه خاله الهام شب اونجا خوابیدیم و صبح روز ۱۷ مرداد به بیمارستان مرتاض رفتیم برای بستری شدن روال کار رو میدونستم واسه همین وقت کارا ادرار و امضا کاری ها تمام شد بقیه رفتن و رفتم واسه انجام آزمایش و سونوگرافی و بقیه کارها ...ساعت نزدیک ۱۲ بود که من رو بردن تو اتاقم و لباس پوشاندن همین که می خواستم روی تخت استراحت کنم پرستار اومد و گفت دکتر عمل اورژانسی داشته و آمده سریع آماده شو تا شما رو هم عمل کنه واسه همین سریع آماده شدم لباس مخصوص پوشیدم و من رو به اتاق ریکاوری بردن اونجا نیم ساعتی معطل شدم و بعد به اتاق عمل رفتم وقت نهار بود یک ربعی طول کشید که دکتر اومد و دیگه هیچی نفهمیدن وقتی چشمم رو باز کردم اروم دستم رو رو شکم کشیدم و مطمئن شدم عمل انجام شده و دوباره چشمم رو بستم آخر پلکام خیلی سنگین شده بود بعد از دو ساعت وقتی به هوش آمدم منو به اتاقم بردن تو مسیر مامانم و خاله الهام رو دیدم و با دیدن اونهاخوشحال شدم و فقط منتظر بودم تو رو ببینم .بیمارستانی رسیدگیش عالی بود از همه نطر خوب بود دو روزی که اونجا بودم همه فکرم پیش ملیکا و آریان بود که می دانستم حسابی دارند بابا جواد رو ادیت می کنن شب آخر واسه اینکه مشکلی واستادن پیش نیاد گذاشتیم تو دستگاه و من هر یک ساعتی بهت سر می دم و شیر می دادم  البته زردشت زیاد نبود من واسه اینکه بیشتر نشه این کار رو کردم فرداش با اجازه دکتر ترخیص شدیم و همگی برگشتیم آریان تو مسیر خیلی ادیت می کرد و دائم بعل بابا جواد بود و حسابی شیطونی می کرد این چند روزی که من نبودم به خاطر اینکه بچه ها بهانه نگیرند کلی اسباب بازی و خوراکی گرفته بود واسه همین آریان خیلی لوس شده بود بهر سختی بود رسیدیم و من حاضر نشدم برم خونه مامان جون چون می دانستم بچه ها اونجا خیلی ادیت می کنن واسه همین آوردم خونه خودم همه چی خوب بود و شرایط عالی بود از نظر روحی هم خوب بودم خودم تنها به کارا می رسیدم البته غذا رو مامان جون درست می کرد و واسم میآورد .ررسیدگی به تو و آریان و ملیکا خیلی سخت بود واسه همین همه کمکم می کردن .شب ها جواد می‌بایست بره سر کار و من اغلب تنها بودم و تا صبح اصلا نمی تونستم بخوابم از طرفی آریان به خاطر شرایط ایجاد شده چند بار بیدار می شد و گریه می کرد تا آریان رو خواب می کردم تو بیدار می شدیک و می‌بایست شیرت بدم و درست تا صبح بیدار بودم و صبح ها هم ملیکا بیدار میشد و هزار کار داشت دائم بیداری می کرد ....بقیه دفعه بعد

 

 

 

 

 

پسندها (2)

نظرات (0)