تولد 5 سالگی ملیکا
سلام دختر نازم سلام عشق مامان مونس مامان همدم مامان
امشب واست جشن تولد 5 سالگیت رو گرفتم با هر سختی که بود اخه داداش اریان سرما خوره و تب داره از دیشب اینجور شده دیشب تا صبح پاش بیدار بودم تا تبش بالا نره الان هم بیدارم و شما همگی خواب هستین .
امشب خیلی خسته شدم اجی کوچولو تو دل مامان هم خسته شده اخه امروز کلی کار داشتم واسه تولدت دخترم از تزیین و تمیز کردن خونه گرفته تا رسیدگی به داداش اریان خیلی خیلی خسته ام اما نباید بخوابم اخه میترسم داداشی تبش بره بالا از خدا می خوام بهم انرزی مصاعف بده تا بتونم با همه این شب بیداری ها کنار بیام
داشتم می گفتم دختر قشنگم امشب تو شمع 5 سالگیت رو فوت کردی و یک سال بزرگتر شدی دیگه واسه خودت خانم شدی بزرگ شدی راستش همه می گفتن جشن سنگین نگیرم به خاطر وصعیتم ولی من فقط می خواستم تو رو شاد کنم واسه همین همه عمه ها و عمو ها خاله و مامان جون و بابا جون و... همه رو دعوت کردم تا لبخند رو لبات ببینم تمام سختی ها رو به جون خریدم تا تو دخترم شاد باشی البته اجی کوچولو هم همراهی کرد و کم به دل مامان لگد زد انگاری اون هم فهمیده بود من خسته ام و اصلا ادیت نکرد
جشن خوبی بود کلی کادو واست اوردن از خونه ای که خاله اورده بود تا عروسک بابا جون تا اسباب بازی عمه و کلی کادو دیگه که تو بیشتر از همه از خونه خوشت اومد یه چادر مسافرتی کوچیک که بساط چای و خاله بازی تو رو تکمیل می کنه کلی دوق کردی و زودی علمش کردی شدی همسایه ما و کلی وسایل خاله بازی ریختی توش
خوشبحالت ملیکا چقدر همه دوستت دارن و چقدر من عاشقت هستم
دلم می خواد سال دیگه جشن 6 سالگیت رو با حصور یه عصو جدید که الان مهمون دل مامان هست بگیرم
ایشالله
تولدت مبارک دخترم
عکس ها رو سر فرصت میزارم برم داداشی رو پاشویه کنم
شب همگی پر ستاره