پسر 8 ماه و دختر 3 سال 10 ماهه
اي واي يعني يك ماهه من وب پسر گلمو آپ نكردم. چقدر روزها زود ميگذره آخه درگير خونه تکونی هستم اونم با دو تا وروجک که خدایش کاره خیلی سختیه به همين خاطر فقط به وب ها سر مي زدم و فرصت آپ كردن رو نداشتم.
روزاي خوبي رو توي اين مدت گذرونديم همه اش الحمدا... شادي بود و بس غير از کارهایه خونه که رو سرم تلمبار شده ) . آریان گلي ما الان هشت ماه شده . اون الان روي شكم ميره همون چار دست و پا خیلی تند تند حرکت می کنه که از 7 ماهگی یاد گرفته و حسابی تو خونه گشت و گذار می کنه همش باید حواسم بهش باشه که جای خطرناک نره و با رورووكش تا دلتون بخواد جولان ميده و از اين اتاق به اون اتاق و پذيرايي و ... فقط آشپزخونه چون پله داره نمي تونه بياد ، از هر چیزی مثل میزتلویزیون و صندلی و ... اویزون می شه و رویه پاهاش میاسته و شروع می کنه به خوشحالی کردن و دست زدن اهان بزار بگم از اواسط 7 ماهگی اریان گلی مامان یاد گرفته دست بزنه و همینطور می تونه با زدن زبانش به سقف دهنش صدایه تق تق در بیاره که اونو با دست زدن هماهنگ می کنه و کلی ذوق می کنه . از دندوناش بگم كه هیچ خبری نیست . ديگه اينكه ماماني طبق معمول شير زياد ميخوره انواع سوپ و اش و ابگوشت رو خیلی دوست داره. علاقه اي زیادی هم به پوره و فرني داره. به آبميوه و ماست هم خيلي علاقه داره و ديگه اينكه به شيطنت هم خيلي علاقه داره و خيلي شيطوني ميكنه (البته همه ميگن خصلت پسرهاست باباش كه ساكته ولي پسرم ...) . شبا تا ساعت دوازده الي یک تازه خوابش مي بره . تازه آخر شب يادش مي افته شيطنت كنه و خودش رو سرگرم ميكنه حتي وقتي اتاق رو تاريك مي كنم بيشتر ذوق ميكنه و پاهاشو مي فرسته هوا و قهقهه ميزنه
عاشق بيرون رفتنه كافيه از در خونه بيايم بيرون كلي ذوق ميكنه و دست و پا تكون ميده. ديگه تلويزيون و زير تلويزيوني از دست اریاني در امان نيست و هر لحظه احتمال سقوطش هست (خدا خودش به خيربگذرونه) . توي اتاق خواب كه هستيم تازه يادش مي افته با جغجغه هاش بازی کنه و كلي سر و صدا ايجاد كنه بعد كه خسته شد يه كم شير بخوره و با كلي غر غر خواب بره. و كار بدي كه اين روزا ميكنه همه چي رو توي دهانش تست ميكنه حالا مي خواد روزنامه باشه – جعبه دوربين – انگشت شصت پا ...
دخترکم را که می بینم یه چیزی ته دلم وول وول می خوره یه چیز خوب و اضطراب اور یک چیزی گه هم قند در دلم اب می کنه و هم دلم را اشوب ...نزدیک 4 سال گذشت گذشت...4 سال از پخته شدنم ...مادر شدنم ...و حس خوب مادریم ...دلم می خواهد بنشینم و مدام برایه جگرگوشه هام بنویسم و بنویسم...بنشینم مثل مادرهایه مادر در دلم دعا کنم که تنتان سالم باشد و اب سر سفره اتان سرد و نانش گرم همه عمر ...خدا را قسم دهم به بزرگی خودش که نگهدار شان باشد و وجود ملیکا مرهم دل مادر و پدر مهربانی که نفسش به نفسش بند است باشد ...قسمش دهم که امتحانم نکند با جگر گوشه هام که قطعا حالا بخشی از وجودم هستند
کنار ملیکا که راه می روم و دستش را در دستم می گیرم و هرهر و کرکر هایی که می کنیم حس خوبی دارد از همان حس هایی مادرانه مبهم همانها که وقتی عمیق می شوی باورت نمی شود دلت خوش دختر 4 ساله ات شده
واخ واخ واخ مثل اينكه پستم طولاني شد منو ببخشین يك ماهه آپ نكردم حرف زياد بود سعي ميكنم سري بعد كوتاه باشه