بدون عنوان
بچه که بودم آن وقت ها که مادرم شاکی و خسته دنبال یک بیایان می گشت تا سر بگذارد و راحت شود منظورش را نمی فهمیدم....حالا خودم مادرم و روزی هزار بار در دلم آرزوی یک بیابان بی آب و علف را دارم...جایی که خودم باشم و کسی و کسانی نباشند تا روی این سیستم عصبی درب و داغانم پیاده روی کنند..این روزها بیش تر از آن چیزی که فکرش را بکنی شاکیم..خسته ام...تمام فکر و تنم درد می کند...برای خانه تنکانی هیچ نکرده ام ...یه عالمه کار دارم ....هفته ی دیگه امتحان دکتری دارم و هیچ نخوانده ام ....داغونم....سرم درد می کند و چشمانم داغ است گویا یه عالمه اشک در دل خود زندانی کرده است....این روزها بیشتر از هر زمانی احساس تنهایی می کنم با اینکه تنها نیستم ... بابا جواد یه عالمه کار و مشغله داره و وقتی میاد خونه از فرط خستگی حال گوش دادن به حرفهایه منو نداره چه برسه که با من حرف بزنه ....یه عالمه حرف دارم یه عالمه درد و دل دارم ولی نمی دونم چرا نمی تونم بنویسم....این روزها درگیر از پوشک گرفتن ملیکا هستم و یه پام تو دستشویی و یه پای دیگه ام دنبال جمع و جور کردن خرابکاری هایه ملیکا ....تازه کلاس های دانشگاه هم شروع شده ...نمی دونم چرا اینجوری شدم ...دیگه مثل قبل حال و حوصله ندارم ...تمام کارهایه خونه و نگهداری ملیکا رویه دوش منه و احساس می کنم که کم اوردم ....دلم یه شانه می خواد تا سرم رو اروم بزارم روش ...دلم یه گوش می خواد تا به درد و دلم گوش کنه ....دلم خیلی چیزا می خواد ولی از همه مهمتر می خواد که حالش خوب بشه
پاورقتی :دوستان همراهم نصیحت نکنید که دلم از هر چی نصیحت پره
خدایا حال ای روزام خوب کن ...........................................