ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

ملیکا کچل می شود

1391/9/22 11:50
نویسنده : مامان
4,291 بازدید
اشتراک گذاری

کوچولویه مامان

در 1 سال 6 ماه 25 روزگی (سه شنبه21 اذر)

موهای نرم و نازکت رو تراشیدم

چقدر بی تابی و گریه کردی

چقدر تلاش کردی تا از دست من و باباجون فرار کنی

چقدر جیغ کشیدی....

اما نیاز بود عزیزکم....................

من به فدای قطره های اشک تو

من به فدای نگاه هایه معصومانه ی تو

نازدانه ی مادر

من به فدای تک تک تار موهایت که تراشیده شد

من فدای اون کله ی کچل و براقت

چقدر ناز و خوشکل شدی

چقدر دوست داشتنی تر شدی

اندر حکایت سر تراشیدن :

دیروز خونه مامان جون بودیم و ملیکایی حسابی بازی می کرد هوا هم سرد و بارونی بود چند وقت بود که به خاطر کم پشتی موی ملیکا می خواستیم ببریم اریشگاه تا موهاشو بتراشه (که البته به نظر من تراشیدن هیچ ربطی به پرپشتی نداره ولی از بس همه گفتن بتراش تا بهترهبشه من هم می خواستم این کار و بکنم تا دیگه در اینده نگم چرا نتراشیدم ) ولی از اونجایی که هوا خیلی سرد بود و من می دونستم ملیکا خیلی نا ارومی می کنه از باباجون خواستم اینکارو بکنه بابا جون دلش نمی خواست اخه از دلش نمی اومد گریه نوه ی نازشو در بیاره ولی متقاعد شد و شروع کرد ....یه سفره انداختیم وسط هال و یه عالمه وسیله ارایش که ملیکا دوست داره گذاشتیم تا سرگرمش کنیم و موهاشو بتراشیم ولی ملیکایی خیلی نا ارومی میکرد ولی چون کمی از موهاشو تراشیده بودیم مجبور بودیم تمامش رو بزنیم خیلی گریه می کرد و می خواست از دست ما فرار کنه به هر سختی بود کچلش کردیم و قتی تموم شد خیالم راحت شد و ملیکا هم پرید تو بغلم و محکم بغلم کرد و اصلا دلش نمی خواست کسی کنارش بیاد باورتون نمی شه ولی چه حس خوبی بود وقتی ملیکا به همه نگاه کرد و منو پیدا کرد و پرید تو بغلم خیلی غصه ام شد که چرا بچه ام رو اذیت کردم و کچلش کردم بردمش حموم تا نرمه موهاشو از گردن و بدنش پاک کنم خیلی می ترسید و دلش نمی خواست از بغلمپایین بیاد به هر سختی بود لباساشو در اوردم و تمیزش کردم الهی دورش بگردم که وقتی لباساشو در اوردم اونا رو زد زیر بغلش و دست من محکم گرفت و هی می گفت دَ دَ و با حموم بای بای می کرد واسه همین دلم طاقت نیاورد و زود اومدیم بیرون.

عکس العملش بعد از دیدن خودش تو اینه

خیلی جالب بود

زد زیر خنده و به سرش نگاه می کرد و هی دست می زد به سرش بعد از تراشیدن سرش خیلی ناز و بامزه تر شده بود و خیلی از کلمات رو دیشب گفت اینقدرشیرین زبون شده بود که باباجون به شوخی می گفت اگه می دونستم اینقد با مزه می خوای حرف بزنی زودتر سرت رو می تراشیدم ههههه

از جمله کلماتی که می گفتی:

با جی: بابا حاجی(پدر بزرگم)

نَنه:مادربزگم

سط:سطل

عسک:عکس

نون:نان

ماس:ماست

بوس :بوس

موبا:موبایل

اله:خاله

دایی

 

بابایی وقتی اومد تو خونه خیلی غافلگیر شد و تو رو بغل کرد و بوسید

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

مامان عایشه
22 آذر 91 13:26
سلام خواهرخوب و مهربونم الهی قربون اشکهای پاک عشق خودم ملیکاجان بشم فداش بشم بوس بوس بوس بوس


سلام عزیزه دلم کژال جان .از طرف من عایشه جان رو ببوس
فدات شم بوووووووووووووووووس



مامان ساحل
22 آذر 91 13:34
سلام سمیه جان،وای سمیه اگه دستم بیفتی میکشمت چرا اشک ملیکاجون را درآوردی هاهاهاها،قربونت صورت نازش بشم عزیزم بزرگ شدی مامانی رو بزن


سلام عزیزم . خودم هم خیلی ناراحت شدم ولی وقتی تموم شد ملیکایی اروم شد و انگاری همه چی یادش رفته کاشکی دل ما ادم بزرگا هم مثل بچه ها بود. می بوسمت عزیزم
مامان راحیل
22 آذر 91 16:13
سلام به روی ماه خودت و دخترنازت،بخداقسم تمام چیزهای که نوشتی برای من هم اتقاق افتاده،مرسی عزیزم،ازطرف من ملیکاجان را ببوس


سلام عزیزم خیلی خوشحالم که نوشته هایه من حرف دل شما هم هست. می بوسمت
مامان ساحل
22 آذر 91 21:49
ملیکاکچل میشود،ملیکا کمی بزرگ میشود و به کودکستان میرود،ملیکا بزرگتر میشود و به دبستان و راهنمایی و بعدش دبیرستان میرود،ملیکا بزرگتر میشود و به دانشگاه میرود،ملیکا بزرگ و بزرگتر میشود و ازدواج میکند و بعدش ادامه زندگی...


سلام عزیزم خیلی زیبا نوشتی من که واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم واقعا که زندگی در جریان است انشالله خدا عمری به من و بابا جواد بده تا بزرگتر شدن ملیکایی رو ببینیم . می بوسمت
مامان تپل/اصفهان
23 آذر 91 1:51
سلام عزززززیم خوبی سمیه خانمی?یک سوال"چطور میشه شما را دید?خیلی خیلی مشتاق دیدنت هستم"مرررررسی"
مامان تپل/اصفهان
23 آذر 91 2:07
سلام عزیزم خوبی سمیه خانمی یه سوال"خیلی خیلی دوست دارم ببینمت چطور میشه شما رادید"مرررررسی"


سلام عزیزم .خیلی دوست دارم عکسم رو تو وبلاگم بزارم ولی به خاطر محدودیتهایی که وجود داره نمی تونم این کارو بکنم راستش من با شرط و شروطی این وبلاگ رو تونستم بسازم و ادامه بدم .همسرم کاملا مخالف قرار دادن عکس هست . امیدوارم یه روزی بیاد که همدیگر رو ببینیم . راستی من یه عمو دارم که اصفهان زندگی می کنه اگر اومدم خبرت می کنم
مامان تپل/اصفهان
23 آذر 91 15:50


سلام عزیزم امیدوارم از دستم ناراحت نباشی .در اینده تو یه پست رمز دار می زارم و رمزش رو بهت میدم


سمیرا عامری
23 آذر 91 21:58
سلام عزیزم تشکر از وبلاگ قشنگت واقعا مرسی دوست خوبم


سلام عزیزم خواهش می کنم
مامان ساحل تپلک نازمن
24 آذر 91 11:38
نظرسنجی/به نظر دوستان چرا دیگه مثل قدیم روابط خانواده ها روابط دوستان خوب نیست?


سلام عزیزم
به نظر من مشغله و کار زیاد شده واسه همین کمتر میشه با دوستان رفت و امد کرد
مزگان
20 آبان 93 22:45
تو نت میگشتم که وب شما رو پیدا کردم. راستش از دیشب که موهای دخترکم که دوساله هست رو ماشین کردیم خیلی ناراحتم . آخه موهاش خیلی نرم و نازکه حتی پرز قالی هم بهش میچسبید .باباش هم گیر داده بود که موهاشو بتراشیم. دیروز بالاخره راضی شدم.موهاش بلندم بودن یعنی تا رو ابروهاش ولی نازک و بی جون بودن. شوهرم وقتی موزر رو گذاشت تو پیشونیش هری دلم ریخت و پشیمون شدم ولی دیدم یه دفعه وسط موهاش سفید شد.با گریه هاش گریه کردم و حالا ناراحتم. و به شدت عذاب وجدان دارم.
مامان
پاسخ
عزیزم سلام اصلا ناراحت نباش و غصه تخور تا چشم روی هم بزاری بلند می شه مطمئنا بعدا این تراشیدن سر خاطره ای می شه که بهش تعریف کنی نگران نباش
سحر
15 مرداد 95 17:46
الهی عزیزم کارخوبی کردین خیلی تورشدش تاثیر داره پسر منم خیلی میترسه من و داداشم نگرش داشتیم شوهرم براش ماشین کرد