حرص می خورم از کارهایت
کار دیروز و امروزم نیست...آن قدر وابسته کارهایت شده ام که اگر تو یادت برود خودم یادآوریشان می کنم...جای دستان چرب و چیلیت روی دیوار های این خانه ذوق زده ام می کند...می فهمم هستی و دل خوش تر می شوم به بودنت...اوایل وسواس پاک کردنشان را داشتم اما حالا دوستشان دارم...خوشم می آید و لذت می برم از دیدن جای آن انگشتان کوچک روی در و دیوار خانه ....چقدر شیرین است و حرص در آور بودن با تو!!!!خدا می داند که چه اندازه در طول روز حرص می خورم از کارهایت...از وقتی که خودت را می چسبانی به شیشه تلویزیون یاوقتی لب و دهنت رو چسباندی به اینه و داری با خودت حرف می زنی یا وقتی که می بینم آن خرده شیشه چند میلی متری را که دستت گرفته ای و قصد خوردنش را داری یا زمانی که خودت رو بالایه اپن رسانده ای و دلت می خواهد از همون بالا بیایی پایین یا زمانی که خودت رو به قند و شکر ها رسانده ای و تمام خانه و سر و هیکلت رو پر از شکر کرده ای یا ان زمانی که رفتی سراغ سبد سیب زمینی و پیازها و تمامشان را وسط اشپزخانه ریختی و یا زمانی که کیسه ی برنج را مشت مشت خالی کرده ای یا وقتی تمام واسایل داخل کشوها و کمدهایی که دستت می رسد خالی کرده ای یا زمانی که روی سبد اسباب بازی هایت می نشینی دو زانو!!!می دانی این خانه با وجود تو جمع و جور و تمیز بشو نیست که نیست...دیگر جاروی برقی هم از دستت به عذاب آمد ه...فکرش را بکن من که این همه هوایت را دارم باز نمی دانم این خرده آشغال ها را از کجا پیدا می کنی که من نمی بینم...حرص می خورم و حرص می خورم...کم کم عادتم شده حرص خوردن....بعضی از روزها که حرصم را در نمی آوری مشکوک می شوم به سر حال بودنت!!!مگر می شود تو شنگول باشی و کار خطر ناک و بازیگوشیی نباشد!!!
می بینی مادر شده ام ...چقدر دوست دارم این حس مادرانه ام را...حتی حرص خوردن هایش هم خاطرات شیرینی می شود...می سپارمت به همان کسی که می دانم بیشتر از من هوایت را دارد...خدایا شکرت که می چشم این حس خوب مادرانه را...
دوستان عزیز مبادا تصور کنند که بازیگوشی های این وروجک محدود به موارد مذکور است که اگر فقط و فقط همین ها بود اینقدر حرص نمی خوردم!!!