از زاویه ای دیگر
سلام شیطون بلای مامان
امروز اومدم از یه زاویه دیگه بنویسم امروز اومدم از اذیتها ازاعصاب خوردیهات بنویسم امروز اومدم بگم خیلی خسته شدم
خیلی داغونم دیگه جلو اذیتهایه ملیکا کم اوردم راستش رو بخواهید من ادمی هستم که با همه چی کنار میام و همیشه قسمت پر لیوان رو می بینم و به زندگی و بچه و بچه داری و .. خوش بین هستم اصلا چجور بگم یه ادم خوشحالی هستم و کمتر ناراحت و افسرده می شم و کسایی که من و می شناسن همیشه منو مثال میزنن واسه یه مادر پر انرژی . راستش رو بخواهید هر کی جایه من بود تا حالا افسرده ی افسرده شده بود . دوستان من نمی خوام نگرانتون کنم من حالم خوبه ولی یه کم خسته شدم احساس می کنم دیگه انرژی قبل رو ندارم و از کارهایه ملیکا زود خسته می شم و دعواش می کنم نمی دونم همه مثل من هستن یا من تحملم کم شده . همسری می گه عصبی شدی واسه همین بچه هم بیشتر اذیت می کنه نمی دونم شایدم اون راست می گه وقتی از صبح تا شب از شب تا صبح با یه بچه لجباز سر و کله بزنی اینجوری می شی دیگه . تمام کارام حول ملیکا می چرخه دیگه واسه خودم اصلا وقت ندارم همش درگیر جمع جور کردن خونه هستم هر چند دوباره ملیکا به هم می ریزه روزی صد بار اشپزخونه رو باید تمیز کنم ولی فایده نداره اخه طی یه وعده غذا دادن به ملیکایی همه چی بهم میریزه دیگه بی خیال شدم اصلا یه وقتایی ملیکایی رو نگاه نمی کنم تا وقتی داره خرابکاری می کنه کمتر اعصابم خرد بشه . مثلا دیشب به خاطر اینکه سرما خورده بود واسش شیر برنج درست کردم و یه کم ابگوشت هم از قبل داشتم و هر دوتاشون رو تو ظرف کردم تا بهش بدم ولی خیلی لجبازی کرد و اصلا نخورد و خودش می خواست بخوره منم قاشق رو دادم بهش و زیرش یه چی انداختم ولی ملیکایی بازیش می اومد هی از این ظرف می ریخت تو اون یکی و هی برعکس منم تو دلم خودم رو لعنت می کردم که چرا دو تا ظرف جلوش گذاشتم اینقدر ریخت و پاش کرد که نگو منم بخاطر اینکه دعواش نکنم شروع کردم به ظرف شستم و اصلا حواسم بهش نبود یه هو به خودم اومدم دیدم دو تا ظرف رو خالی کرده و داره با قاشق می زنه روشون اصلا هم نخورده شما بودید چکار می کردید؟من اومدم کنارش اصلا حال اینکه دعواش کنم نداشتم فقط شروع کردم به جمع کردن تازه مقاومت هم می کرد که جمع نکنم و بزارم بقیه بازیشو بکنه واسه همین حسابی ناراحت شدم و زدم زیر گریه و گوشه اشپزخونه نشستم ....که بابایی اومد بردش تا من بقیه کثیف کاری رو جمع کنم .
تا حال اینجور ننوشته بودم تا حال از این زاویه چیزی نگفته بودم همش از خوبی ها شادی هام گفته بودم ولی امشب سنت شکنی کردم و با شما دوستان مجازی ام درد و دل کردم الان که نوشتم ارومتر شدم و حالم بهتره
الان نزدیگ 18 ماه از ورود ملیکا به خونه ی ما می گذره 3 تا 6 ماه انگاری تا حالا 3 تا خان رو پشت سر گذاشتم البته اینو بگم که 6 ماه اخر خیلی سخت بود مخصوصا از زمانی که ملیکایی تونست راه بره . هرچند با ورودش به خونه ساکت ما شور و زندگی اورد ولی یه چیزایی رو ازمون گرفت مثلا با اومدنش من همسری نمی تونیم یه غذا رو تو ارامش بخوریم چه برسه به اینکه بخواهیم با هم حرف بزنیم و تنها باشیم راستش یه وقتایی اینقدر دلم می خواد یکی دوساعت تنها باشم تنهایه تنها که خدا می دونه . یه وقتایی می خوام مثل قدیما بدونه برنامه ریزی برم خرید برم بگردم برم ارایشگاه ... و هر جا دلم می خواد می خوام یه دل سیر بستنی بخورم می خوام برم یه حموم طولانی می خوام نوشابه بخورم می خوام یه عالمه چیبس و پفک بگیرم و بخورم اصلا دلم سوسیس کالباس می خواد وای دلم می خواد یه چای رو تو ارامش بخورم و خیلی چیزایه دیگه .......وای خدای من چقدر ناشکری کردم وایییییییی خدایا منو ببخش
از خدا می خوام بهم صبر و تحمل بده تا بتونم دخترم رو خوب تربیت کنم
اینا رو نوشتم که بعدا وقتی ملیکایی بزرگ شد بدونه چقدر مامان و بابایی رو اذیت کرده و بزرگ شدنش به همین اسونی ها نبوده
خدای خوب من اینروزها خیلی حرفایه نا شکری زدم منو ببخش و حرفایه من رو بزار به جای بچگیم
خدای مهربونم تا حال هرچی خواستم بهم دادی به عقب که بر می گردم می بینم هرچی که الان دارم ارزوهایه قبلی من بوده . خدایا دوستت دارم که به حرفایه این بنده ی ناشکرت گوش می دی بنده ای که هیچ وقت ارزوهاش تموم نمی شه و هنوز هم مثل بچه ها وقتی بارون میباره میره زیر بارون و ارزوهاشو تکرار می کنه خدایه خوبم ازت ممنونم که به من یه روحیه شاد و سر زنده دادی خدایه مهربونم تو از ارزوهام خبر داری پس من کمک کن تا بهشون برسم و بعد قدرشون رو بدونم
خدایه خوبم به من و همسرم تحمل و صبری بده تا بتونیم فرزندمون رو خوب تربیت کنیم
الهی امین