دلنوشته
از چی بگم ؟از روزها و شبهایی که با هم گذروندیم
شاید تکراری باشد اما برای من همیشه تازگی دارد
ملیکا دختر بی همتای من ،خیلی خوشحالم که تونستم برایت مادری کنم
حسرتی به دلم نمانده چون فرشته خدارو در کنارم داشتم وباهاش عاشقی کردم .
ملیکا روزهایی بود که تو بیمار بودی و من تنهای تنها البته با خدای بزرگ و مهربان
در کنارت بودم و ازت با جون ودل پرستاری میکردم البته بابایی هم همراهم بود
وقتی تو نبودی یه موقع هایی از تنهایی خود مینالیدم وترس به دلم می افتاداما الان که به اون
روزها نگاه میکنم خدارو شکر میکنم که تورو سالم در کنارم دارم امیدوارم روزهاولحظه هایت
سراسرشادی باشد .
دختر نازم ،شما با کمک من راه میری و از این اتاق به اون اتاق سرک میکشی،با خودت صحبت
میکنی و حرفهای به زبون خودت رو زمزمه میکنی که من عاشق این کارت هستم .
عاشق بابابایی هستی و یه لحظه هم دوست نداری از بقلش بیایی پایین،تماما دوست داری با
بابایی بازی کنی و من چقدر از این بابت خوشحالم و این ارتباط پدری و دختری عجیب عمیق
است و زیبا ! باشد که خداوند همراه همیشگی خانواده سه نفری ما باشد
میپرستمت فرشته بهاری من