اندر حکایت تولد ملیکایی
اندر حکایت جشن تولدت که نتونستم بگیرم
امروز اومدم تا واست بگم چه برنامه هایی داشتم واست ولی نشد اره نشد در 24 اردیبهشت درست 4 روز مونده به تولدت عمه ی بابایی فوت کرد در صورتی که من تمام تزیینات رو درست کرده بودم یه عالمه کارت دعوت درست کرده بودم که تو پستهایه قبل عکسش رو گذاشته بودم یه متن زیبا به همراه عکس قشنگت رو داخل کارت قرار داده بودم و یه کیک فوق العاده قشنگ هم سفرش داده بودم و یه عالمه کلاه هایه تولد واسه نی نی هایی که دعوت بودن هم درست کرده بودم باورت نمی شه و دلم می خواست یه تولد واست بگیرم که هیچ کس نگرفته باشه ولی با فوت عمه همه چی بهم خورد و قرار شده بعد چهلم دوباره واست جشن بگیرم 1 تیر چهلم تموم شد و از اونجایی که عمه مهدیه امتحان داشت قرار شد بعد امتحان عمه در 16 تیر یه مراسم مفصل بگیریم من حتی گیفتهایه تولد رو هم درست کرده بودم همه چی اماده بود عکسهایه اتلیه هم ظاهر کرده بودم و تقریبا اماده بودم که عمه عذری و عمه صدیقه به مسافرت ناگهانی رفتن و من مجبور شدم تاریخ مراسم رو بزارم واسه 23 ام تیر درست یک هفته ی دیگه ولی از شانس بدم دایی بابا که یه چند وقتی حالش بد بود دیروز از دنیا رفت اینقدر عصابم خورد شد که نمی دونی تا خبر رو فهمیدم اول ناراحت دایی شدم ولی خیلی زود یاد تولدم افتادم و حسابی کفری شدم انگاری امسال نباید جشنی بگیرم در هر صورت قرار شد هفته ی دیگه فقط مامان جون اینا با خاله سمانه بیان خونه ما و یه کیک تولد هم بگیرم تا بتونم چند تا عکس از دختری بگیرم
عزیز مامان اینا رو نوشتم تا وقتی بزرگ شدی نگی چرا مامان واسم تولد انچنانی نگرفتی و از دستم ناراحت بشی ایشالله سال اینده جبران می کنم
شاید که نه حتما مصلحتی است که من خبر ندارم