ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

برایه دخترم می نویسم

1391/3/3 15:52
نویسنده : مامان
681 بازدید
اشتراک گذاری

الان که دارم برایت می نویسم ساعت20/11 روز 3 خرداد می باشدو الان 1 سال 6 روزت هست و ارام و معصوم خوابیده ای تو زیباترین خواب دنیا رو داری وقتی چشمانت روی هم هست و تو اهسته می خندی پیش خودم می گم حتما فرشته ها در خواب تو هستن چقدر زیباست این تعبیر . وقتی معصومانه خوابی و هرزگاهی نیم نگاهی به من می کنی و مطمئن می شی من کنارت هستم و ارام می خوابی عمیقا معنای واقعی مادر بودن را حس می کنم و از اینکه اینقدر بهم وابسته هستی احساسارزشمندی می کنم

ای خدایه مهربون هر بار که به هدیه ی زیبایت می نگرم با خودم می گن یعنی من لیاقت این همه خوبی رو دارم ای خدایه من تو بزرگی و بسیار بخشنده تو به من و جواد میوه ای از بهشتت رو هدیه کردی بدون هیچ منتی دوستت دارم . از تو می خواهم که هر کس که صاحب بچه نمی شودرا به ارزویش برسانی و طعم قشنگ این میوه ی بهشتی را برایشان بچشانی. خدای بزرگ مواظب دخترکم باش

می خواهم برای تو دخترم بنویسم می خواهم زیبا بنویسم برای تو که الان خیلی خیلی کوچولو هستی و قادر به درک نوشته هایه من نیستی برایه تویی که وقتی پشت لب تاب می نشینم تا برایت بنویسم نا ارومی می کنی و من باید منتظر بمانم تو بخوابی بعد ها اگه رویه ساعت نوشته هام دقت کنی می بینی که همشون نیمه هایه شب هستن زمانی که تو رو خوابانده ام و خودم بی نهایت خسته ولی فرصت رو غنیمت شمردم و برایت نوشته ام شاید یه کم دیوانه به نظر برسم ! اما حتما تا الان مادرت را شناخته ای و حتی اگه یه کم از خُلیت های روزهای جوانیم در من باقی مانده باشد، می دانی که این کار برای من عجیب نیست! من،سمیه مادر تو، تا دو سال دیگه 30 ساله می شوم. بخشی از جوانی ام رو گذروندم و فکر می کنم به زودی فصل جدیدی از زندگی رو شروع می کنم. حیفم اومد حالا که قرار است جوانی من و تو، با هم اینقدر فاصله زمانی داشته باشد، برایت از آنچه در این فصل پیشین، حس کردم و تجربه کردم نگویم!

اگر تو هم به خودم رفته باشی، از دانستن آنچه بر مادرت و همه آدم های زندگیش گذشته، لذت خواهی برد و شاید در این بین، لحظه هایی را بیابی که زندگی را برایت پر مفهوم تر و قشنگ تر کند!

نوشتن برای من هم خوشایند و دوست داشتنی است ... مخصوصا حالا که برای تو می نویسم! حس بامزه ای دارد وقتی با  تو حرف می زنم. تو، مثل تعریف یک فرزند، بخش مشترکی از وجود من و وجود کسی که عاشقش شده ام ... پدرت، هستی و عجیب نیست که بخواهم این مخلوط ویژه از دو آدم جالب، وارث همه چیزهای خوب ما مثل احساس من و همه خوشبختیی باشد که سهم من از دنیا بود! (وقتی جمله هام یه کم ادبی و سنگین می شه، می ترسم که آیا تو، اصلا حرفهایه من رودرک می کنی ؟ ... شوخی می کنم عزیزم!)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

نازنین
4 خرداد 91 0:51
سمیه عزیزم سخنی کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند.
راستشو بخوای منم گاهی که دنبال معنی زندگی می گردم به وبلاگت سر می زنم !
از راه دور می بوسمتون


نازنین جون خیلی دلم واست تنگ شده خیلی دلم می خواد ببینمت مخصوصا ملیکا خیلی دلش واسه خاله اش تنگ شده
می بوسمت