لذتی برتر از این نیست .....
لذتی برتر از این نيست كه جوانه ای در درونت بپرورانی و از آنگاه که قدمهای لرزانش را به این دنیا می گذراد فرشته نجاتش شوی و نیازهای کودکانه اش را با دل و جان برآوری و روزی نه چندان دور از آن زمان که شیره جانت را شبانه خسته و ناتوان در دهانش می نهی یا دست و پاهای ظریف و ناتوانش را نوازش می کنی روی دو پاهای کوچکش بایستد و چند قدم تا آغوشت را، با خنده و هیجان گام بردارد و خودش را روی سینه ات رها کند؟ گرمای تنش را حس می کنی و تو هم در شادی این گام بزرگش به سوی آینده شریک می شوی...
وصف ناپذیر است که زماني كه توی چشمهایم نگاه می کني و با نگاه و لبخندت همراهی مرا می طلبي!
یا وقتی مشغول کارهای روزانه در آغوشت گرفته ام و با تکه ای نان سرگرمت کرده ام ناگهان دل کوچکت برایم می تپد و می خواهي خستگی ام را بزدایي و تا همیشه خاطره ای شیرین تر از تمام لقمه های عالم برایم به یاد بگذاري...تکه نان را که با تلاش تمام می خواهي گاز بزني با دستان کوچکت به من تعارف می کني و نمی دانم از فکر این که به من اندیشیده اي اشک بریزم یا بخندم!
لذتی برتر هست؟