ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

روزهایه اخر دوتایی بودنمان

  هنوز هم که هنوزه بعد از گذشت 38 هفته یا همان نه ماه از درک این موضوع ناتوانم که خدا چطور می تواند اینقدر نعمتهای بزرگ به من که یک بنده غافلم بدهد..از درک این عظمت ناتوانم و این آسان نیست برایم.... فکر کردن به خلقت تو، به این که فقط و فقط یک روز دیگر درونمی  بغضم را بیشتر می کند..دلم می خواهد فریاد بزنم و از ته دل شاکر باشم....دلم می خواهد همه بدانند که شادم از این موهبت الهی....  این هفته که گذشت هفته آخرین هابود برایمان..مثلا امروز آخرین جمعه  ای است که درونمی و من این تنهایی را دارم...از امروز شمارش معکوس داریم...از صبح همه کارها قابل مقایسه با هفته بعد در چنین روزیند....مثل این که هفته بعد در چنین روزی ...
20 تير 1393

اتلیه 3 سالگی

سلام دوستان خوبم دیروز به همراه ملیکا رفتیم اتلیه و هم من عکس گرفتم و هم ملیکا خانم این چندتا عکس رو که هنوز طراحی نشده رو گذاشتم چون ممکنه به خاطر زایمانم یه مدتی نتونم بیام خیلی منو دعا کنید تا همه چی به خوبی و خوشی انجام بشه   ...
18 تير 1393

با هم قران می خوانیم

حس غریبی دارد این که بدانی در خود چیزی را می پرورانی که پاک پاک است و به واسطه پاکی و بی گناهیش به هر کس میرسی التماس دعایی می گوید...مخصوصا این شبها و روزها که همه به فکر دعا و استجابتش هستند...بعد نوبت به خودت که میرسد می مانی با حاجتهایت، اینکه کدام را اول بگویی. هر چند حالا دیگر تمام حاجاتم حول تو می چرخد اینکه سالم و صالح باشی و خدا تنها کسی است که می داند در این مدت با هم بودنمان تمام نیاز روحیم همین بوده است و بس...  گاهی فکر می کنم که چه حس شیرینی است اینکه تو پاکی و منم به واسطه حضور تو شرمنده از گناه باشم اما گاهی هم فکر می کنم که می توانم شکرگذار این مهربانی خدا باشم و لایقش!!!  امروز قران می خواندیم و تو گاهی تکان...
13 تير 1393

دو هفته مانده تا پایان این راه طولانی

پسرم: هیچ وقت فکر نمی کردم که با وجود این همه انتظار زمان برایم اینقدر سریع گذشته باشد...وقتی که به این هفته هایه گذشته نگاه  می کنم شاد می شوم از این همه راهی که طی کرده تا خودش را به اخر برساند ...دلم برایش می سوزد طفلکی پا به پای من و تو تمام راه را آمد و به اینجا رسید،هر چند هنوز هم این راه ادامه دارد اما یادمان باشد که حتما از او هم تشکری کنیم...  نمی گذرند این روزها  برایم، اصلا فکر نمی کردم که این تن ناتوانم اینقدر برایت جای مناسبی  باشد که بخواهی مدتی طولانی رادر آن بگذرانی...فکر می کردم دلت می خواهد زودتر از اینجا خلاص شوی...می دانم در جای تنگ و تاریک بودن برای منی که به یاد نمی آورمش حتی تصورش هم سخت باشد ام...
9 تير 1393

دست خط تو....

هفته ی سی و ششم یا همان شروع نه ماهگی برابر شد با حضور دست خطهایت که نمی دانم با ناخنهایت به ثبت  می رسند یا با بقیه اندام هایت...هر چه هست می دانم مداد قرمزی در دست داری!!چیزی که فکر نمی کنم تا پایان عمر از یادم برود یا بتوانم پاکش کنم!!!!!صادقانه بگویم چیز آزار دهنده ای است اما شیرینی هم دارد که نشان دهنده زوری است که تو می زنی تا رشد کنی و جایی برای خودت در این تن تقریبا کوچکم  باز کنی...وقتی به این انرژی صرف کردنت فکر می کنم دلم می گیرد..سخت است جا نداشته باشی و مجبور باشی رشد کنی هر چند تو کار خود را می کنی و من مطمئنم که از پسش بر می آیی!!!!!!!!  بیا معامله دیگری بکنیم تو الان منصرف شو از این نقاشی کردن ها و خطاطی ها م...
2 تير 1393
1