ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

عقد خاله محدثه

سلام دخترِ نازم و پسرِ نازم این جمعه ای یعنی مصادف با نیمه شعبان عقد ابجی کوچیکم از ته دل واسش خوشحالم و واسش ارزوی خوشبختی می کنم ولی من بخاطر شرایطم نمی تونم برم کلی گریه کردم و غصه خوردم و دلتنگم ولی نمی شه با وجود بارداری اونم ماه اخر و داشتن یه بچه شیطون 3 ساله و مسافت طولانی نمی شه می دونم سلامتی پسرم که در وجودم در حال بزرگ شدن هست از همه چی مهمتره و با فکر به این دلم اروم می گیره ولی وقتی به خواهرم فکر می کنم دلم می گیره کاشکی این همه از مامان اینا فاصله نداشتم و من هم الان کنارشون بودم خواهر کوچیکم یعنی خاله محدثه خیلی تو بزرگ کردن ملیکا کمکم کرد خیلی زیاد هر کلاسی داشتم یا کاری داشتم مثل یک مادر از دخترم نگهداری می کرد و م...
21 خرداد 1393

عکسهایه بعد از سه سالگی

سلام به دختره نازم اینم ملیکا خانم قبل از رفتن به پارک که دیروز به همراه خاله  سمانه رفتیم ملیکا بعد از خاک بازی در روز تعطیل باغه عمه اینم نقاشی ملیکا در سه سالگی ...
17 خرداد 1393

تحمل می کنم

چند روزی است که بیشتر معنی جاذبه زمین را می فهمم!!!!  تو با این بزرگ شدنت و تکاملی که در پیش داری تمام اعضای مرا با سنگینی خود به سمت زمین می کشی !!!فکر کنم یکی از بدترین احساساتی باشد که از اضافه وزن 6 کیلویی دارم این که تمام اعضای بدنم دارند به سمت پایین سقوط می کنند!!!گاهی دلم می خواهد تکانی به خود بدهی و خود را تا حد چانه ام بالا بکشی اما انگار بر عکس است همه چیز، چون با هر تکانی بیشتر به سمت پایین می روی و خود را به زمین نزدیک تر می کنی.... فکر کردن به آمدنت حتی این اضافه وزن و گاهی تنگی نفس و این دست درد و بی حسی  لعنتی که این روزها تمام انرژیم را گرفته  را برایم شیرین می کند هر چند که همیشه انتظار سخت است و به اینجای ک...
12 خرداد 1393

با هر تکانت بلا تکلیفم

  با هر تکانت این روزها  بلا تکلیفم .نمی دانم  خوشحال باشم و قربان صدقه ات بروم یا دلتنگ جای تنگت باشم...این جای تنگ را من و تو می فهمیم...تو که مجبوری در آن بچرخی و رشد کنی و من که کشش  پوستم را میبینم و کج و کوله شدن شکمم را!!! اما خوب می دانم آن کس که تدبیر این خلقت را  داشته فکر همه جایش را هم کرده...این روزها در کشمکش همین هستم که چقدر بنده حقیری هستم در برابر بزرگی خدا...این که او  فکرهمه جایش را کرده آن وقت من فقط نشسته ام و نگاه می کنم و شاید حتی گاهی اوقات فراموشم شود اصل موضوع را... هفته 31 ...
8 خرداد 1393

می خواهم باور کنی دوست داشتنم را پسرم...

حالا که دیگر شبها در حالت  بیداری می خوابم تمام فکر و خیالم دور این می چرخد که درست جا به جا شوم ،  درست بلند شوم تا مبادا جا را از اینی که هست برایت تنگ تر کنم .اما دلم می خواهد بدانی هر کاری می کنم  فقط و فقط برای این است که دوستت دارم برای این است که تو راحت باشی و هیچ منتی هم برای این کارهایم ندارم...چون می دانم وظیفه است هر چند خیلی سنگین باشد.... گاهی اوقات این تو هستی که صبح ها زودتر از من بیداری و وقتی چشم باز می کنم و می بینم که در حال  حرکتی فقط خودم و خدایم می دانیم که چقدر خوشحالم و شاد ...این روزها هم که کارهای جدیدتری یاد گرفته ای مثل ناخن کشیدن یا فرو کردن دست و پای کوچکت به این پوست کش آمده و شرحه ...
4 خرداد 1393

عکسهایه سه سالگی

سلام دوستان اینم چند تا عکس از تولد به سختی پیدا کردم اخه ملیکا اون شب بیشتر دوست داشت برقصه ملیکا عاشق پارک و تاب بازیه با خنده میریم پارک با گریه بر می گردیم ملیکا مزرعه بابا بزرگ(روز قبل از تولد) ملیکا در حال گریه چون خاله گوشی بهش نداده تا بازی کنه عکسهایه دیروز ملیکا که به همراه مامان جون و بابا جون و بقیه اومده بودیم پارک خارج از شهر   ...
2 خرداد 1393
1