اینروزها تمام آن اتفاق شیرین و مهم دو سال و چند ماه پیش جلوی چشمانم رژه می رود..خسته ام انقدر خسته که نه دستی مانده برایم و نه پشتی که راستش کنم اما همه اش فدای یک تار مویت...شیرین زبانی تو جبران می کند همه ی دلتنگی ها و خستگی هایم را همان وقتی که با ناز عشوه همراه با شیطنتت خود را می چسبانی و می گویی دوستم داری... بیشتر از دو سال است که مادرم...بیشتر از دو سال است که متفاوت تر از قبل زندگی می کنم و گاهی بچه تر از بچگی هایم زندگی کردم... بیشتر از دو سال است که بیشتراز قبل شاکرم...خدایا شکرت..شکرت برای داشتن همه آن چیزی که بزرگی و کرمت را نشانم می دهد.. شکر برای تمام ثانیه های این دو سال و اندی برای تما...