ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

سفره ی هفت سین عید 93

سلام هنوز سفره رو رویه میز ننداختم اونم فقط به خاطر شیطونی هایه ملیکا ولی تمام وسایلش رو اماده کردم و کلی ابتکار به خرج دادم و سبزه رو تو تخم مرغ کاشتم و جا شمعی هم درست کردم اینم عکساش اینم ابتکار من که می شه به عنوان جاشمعی استفاده کرد . روشن شده اش رو هم بعدا می زارم یه تور اکلین دار زیبا خریدم که بندازم رو میز و سفره عید رو روش بچینم فکر کنم قشنگ بشه عکسش رو واستون میزارم ...
28 اسفند 1392

دلنوشته

ای کاش می شد یاد گرفت از تو ...ای کاش می شد یادم بماند مثل تو باشم ...ای کاش می شد یادم بماندکه هر روز یاداوریت کنم که بمان همین طور ساده ...ای کاش می شد دلم را کنار دلت بگذارم تا یاد بگیرد که هر چیزی را نگه ندارد درونش ...یاد بگیرد لحظه ای که پر از درد و غصه است می گذرد و نمی ماند و درست چند ثانیه بعد از دردمند بودن پر از شادی شود ...ای کاش می شد چشمانم را کنار چشمانت بگذارم و یادشان دهم که گریه بس است نوبت دیدن و خندیدن و فراموشی است ...یادشان بدهم که اگر از اشک قرمز و کوچک شده اند در اینه هیچ کدامشان را نمیبینند و حواسم را پرت لب و لوچه ی کاکائویی کنند...ای کاش می شد اینقدر گیر نمی کردم قاطی این همه درگیری به جان و روح افتاده ام ... ای ...
28 اسفند 1392

نیمه ی راه

سلام دختر قشنگم ملیکا و سلام به عضو جدید خانواده مان که خیلی سریع در حال رشد کردم در وجود من است امروز به نیمه ی راه رسیدیم دقیقا چهار ماه و نیم یا همان بیست هفته از شروع با هم بودنمان می گذرد . شاید این شمارش به ظاهر سخت باشد اما در باطن خود شیرین و غیر قابل وصف است الان که به مدت فکر می کنم می بینم که که چه روزهایی را با هم پشت سر گذاشتیم و بیشتر که فکر می کنم شادمان می شوم از روزهایه باقی مانده.... خدا کند همه چیز به همین شیرینی  که تا کنون پیش رفته بگذرد ....گاهی اوقات دلم می خواهد این روزها خیلی زود تمام شود و ما به جایی که قرار است چهار ماه و نیم دیگر باشیم برسیم...  اما بعد که فکر می کنم دلم می لرزد ...
23 اسفند 1392

بلاتکلیفی اسمان به دل می نشیند

مادر که باشی حال و احوالت خیلی وقت ها معلوم نیست ...گاهی بچه شیرین زبانت می شود همان مته ای که خلق شده تا مخت را سوراخ کند و دلت می خواهد گاهی دهانش زیپی داشت و تو می بستیش...و گاهی برعکس ...کوتاهترین کلمات جگر گوشه ات می شود یکی از ان جمله هایی که تا چند روز برای همه تعریف می کنی از شیرینی به جان انداخته ات ... نه اینکه تو مادر بدی باشی و ناشکر , نه همه اش می شود همان حال عجیب این روزهایت ...حالا همه این ها را کنار هم بگذاری و حال و هوای عید و بوی خوبه بهار و اسمان قشنگ و گاه بارانی و گاه ابی لاجوردی را هم که اضافه اش کنی ,حق می دهی که ندانی تکلیف را با خودت و دلت ...بوی عید که می اید حال ادم خوش می شود ... انگار نفس ها جا...
22 اسفند 1392

نظر سنجی

فردا میرم سونوگرافی.   خیلی ذوق و هیجان دارم. دل تو دلم نیست . ... شما چی فکر میکنید؟؟؟؟؟ دختره یا پسر؟؟؟؟؟؟
13 اسفند 1392

احساس خوب

اینکه احساس کنی همیشه یکی باهاته  قدم به قدم داره باهات راه میاد از خوشحالی تو خوشحال میشه با ناراحتیت ناراحت اینکه زودتر از تو خسته میشه زودتر از تو گرسنه میشه همیشه باید مراقبش باشی بهش فکر کنی باهاش حرف بزنی براش اواز بخونی با هم موزیک گوش بدید با هم فیلم ببینید بیرون برید و قدم بزنید خوبه. قشنگه. دلچسبه... من این روزا سرشارم از یه دنیا حس خوب...
13 اسفند 1392

بدون عنوان

سلام ابجی جونم سلام نفس من....طلای من.... جیگر من....عسل من..... هر وقت میبینمت دوتایی باهم اینارو میگیم به هم خخخخخخخخ واااای با یک عالمه حرف میام که اینجا بگمشون اما دوست داشتنت اونقدر فراتر از ذهنمه که همه چی اینجا یادم میره بخدا تموم دنیام شدی دختری جونم ......همه ی ارزوم و امیدم دیدنه تو و شیرین زبونیاته . ای خدااااااااااا دلم برات تنگ شد الان داری چکار میکنی عسل من....... هیچ وقت فکر نمیکردم دوست داشتنت اینقدرررررررررررررر شیرین باشه هر وقت میبینمت قلبمم جون میگیره طلا خانم واااااااااااااااای عجب زبونی داری خاله شیرینه مثل قند...صداتو دوست دارم..... حسنی نگو بلا بگوتو دوس دارم ..... ای خدا همینجور داری روز به روز بزرگتر میشیو روز ب...
9 اسفند 1392
1