ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

ملیسا یه دو سال و نه ماه

سلام دخمل پروفسور من!!! دفتر و خودکار و کتاب و مداد هرگز نباید بیشتر از یک متر ازت فاصله داشته باشن!!!بدو بدو میاریشون می گی خوددار میداب کیتاب دفتر!!!بیشینم نخاشی کنم.آره!!؟؟ چشب چشب ابرو!!!      تازه گل نازم بلدی ادم بکشی البته در حد خودت خیلی ناز یک گردی می کشی دو تا چشم می کشی و یه دهن و دست و پا به نظر من که تو این سن خیلی خوب نقاشی می کشی تازه هی می گی مامانی چی بتشم؟و من مثلا بگم گل بکش و تندی الکی یه چی می کشی و می گی  !!!نبشتم!!! من همیشه کتاب خوندن و نوشتن رو خیلی دوست داشتم و دارم!و همیشه دوست داشتم تو هم مهمترین علاقه ات کتاب باشه  و اینقدر هم در کتاب خریدن برات ممارست کردم که الان خودت ی...
30 بهمن 1392

دلنوشته

  گرمایی بوده ام همیشه ولی ... بین خودمان بماند سرمایی می شوم وقتی پایِ اَغوشِ تو در میان باشد همسرِِ من بازوانی می خواهم که تنگ در بَرَم گیرد.... اما نه هر بازوانی.... تنها حصارِ آغوش "تو " آغوشِ تو" همسرم" ...................................................................................................................... دلم برات تنگ شده  نمی دانی تو این سرما چقدر آغوشت می چسبه همسرِِ عزیزم دلم ارام است و با تو بودن را می خواهد تا ابد تا همیشه وااای چقدر این زمستان سرد بود و چقدر برف بارید چقدر برف بازی هایه سه نفره ی ما زیبا و لذت بخش بود خدایا شکرت به خاطر این همه رحمت  ...
28 بهمن 1392

یاد گذشته

سلام دخترم امشب خیلی دلم هوایه اون موقع ها رو کرده نکه الانم رو دوست ندارم نه خیلی هم راضی هستم و خدا رو شاکرم که شما ها رو دارم مخصوصا تو رو و بابایی رو حتی عضو جدید زندگیم رو که داره در وجودم شکل می گیره و هر روز بزرگ و بزرگتر می شه تا من به قدرت و عظمت خدا بیشتر پی ببرم راستش وقتی به گذشته فکر می کنم می بینم تمام چیزایی که ارزو داشته ام الان بهشون رسیدم  خدایا شکرت اون موقع ها موقع دانشجوییم یادمه یه عالمه کتاب شعر داشتم و بیشتر وقتا شعر می خوندم و شب شعر شرکت می کردم کلا روحیه حساس و شاعرانه ای داشتم و هرزگاهی شعر هم می گفتم مخصوصا زمانی که عاشق باباجواد شده بودم  چه حس و حالی داشتم وای خدای من چقدر قشنگ بود چ...
16 بهمن 1392

اولین پست در مورد نی نی جدید

سلام امروز خیلی خوشحالم چون فهمیدم    الان شما اندازه ی یک انجیر هستی! مامان همش دلش میخواد برای شما خرید کنه، اما نمی دونه چی بخره! آخه نمی دونه شما دختری یا پسر...   تو هفته جدید می خوام برم واسه ملیکا دختر نازم لباس عید بخرم خیلی خوشحالم خیلی زیاد وقتی می بینم که یه دختر ناز دارم و یه نی نی ه ناز هم در وجودم در حال شکل گیریه به وجد میام حس خیلی خوبیه با تمام سختی ها و ویارهایی که داره ولی خیلی قشنگه. بابایی هم خیلی خوشحاله و هر روز حالت رو از من می پرسه و همیشه باهات حرف می زنه انگاری بیشتر از من باهات حرف می زنه  ویار مامان دوباره عود کرده، وخیلی تبل شده  و دوست داره همش دراز بکشه، آخه ن...
8 بهمن 1392

خانمم تولدت مبارک

سلام سمیه جان همسر مهربونم امروز روز تولدته و من تصمیم گرفتم قبل از رفتن سر کار تو وبلاگ قشنگ خودت تولدت رو تبریک بگم خودت خوب میدونی که چقدر وجودت و بودنت تو زندگی برام مهم و با ارزشه تو بهترین همراه و شریک زندگیم هستی با تو خندید م، با تو عاشق شدم و با تو عشق معنی شد   همیشه در کنارم بمون همراه سبز زندگی من   سمیه جان تولدت مبارک     دستانم تشنه دستان تو، شانه هایم تکیه گاه خستگیهایت   به پاکی چشمانت قسم تاابد با تو میمانم   بی آنکه دغدغه فردا را داشته باشم   چون میدانم فردا بیش از امروز دوستت خواهم داشت    تمام لحظه های عمرم بدرقه نفس کشیدن توست   ...
7 بهمن 1392

دلبسته ی تو ام ....

... این روزا چه لحظات خوب و شیرینی رو باهات گذروندم. چقدر احساس غرور کردم از بودن در کنار تو، از اینکه نزدیک توام، نزدیکترین ... لذت می­برم از اینکه تو رو دارم، از اینکه منو دوست داری، از اینکه با توهستم در همه­ی لحظات، و از اینکه در کنار هم بودن رو هر لحظه حس می­کنیم، نه فقط در لحظاتی که با همیم ... وقتی احساس می­کنم همراه من احساس راحتی و آرامش می­کنی، وقتی شادی رو توی وجودت حس می­کنم، وقتی می­خندی و دنیا رو بهم می­دی، وقتی احساس پدرانه­ی تو رو – که قشنگ­ترین حسیه که در وجود تو سراغ دارم – نسبت به دخترمون می­بینم، و خیلی وقتای دیگه­ای رو هم که همیشه و به وقتش عظمتی رو که برام داره...
6 بهمن 1392
1