ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

15 ماهگیت مبارک

ماهگیت مبارک عروسکم ملیکا الان واسه خودش خانومی شده  چند وقتی هست رسما شروع به راه رفتن کرد و از اونروز یه ریز راه میره از اتاق توی آشپزخونه از آشپزخونه توی هال وهمینطور دور خونه میچرخه و هرجاکه من باشم  اطراف من همه چیز را به هم میریزه! تو آشپزخونه تمام محتویات کابینت ها را بیرون میریزه تو اتاق کشوها را و روی میزها را روی زمین میریزه کلا از شیطنت هاش هرچی بگم کم گفتم بدتر از اون اینه که تا در یخچال باز می شه تندی خودش رو به من می رسونه و میره داخل یخچال و هر چی دم دستش باشه بر می داره و میزاره بیرون و اصلا اجازه نمی ده در یخچال بسته بشه برا غذا خوردنش هم کلا خودکفا شده و تا که غذاشو میارم با جیغ وگریه ازم می...
29 مرداد 1391

ملیکا در 1 سال و 2 ماه 26 روزگی

اینم عکسای ملیکا در شب سالگرد ازدواج من و بابایی یعنی در 22 مرداد 91 اون شب من و بابایی به مناسبت سومین سالگرد ازدواجمون و هم شیرینی خرید ماشین جدیدمون از بیرون غذا گرفتیم و به خاله سمانه و دایی مرتضی هم گفتیم و همگی به خانه ی مامان جون اینا رفتیم و خیلی خوش گذشت ...
24 مرداد 1391

برای جوادم

... آلبوم عروسیم رو ورق میزنم ... تمام لحظه های اون روز از جلوی چشمم میگذره و ناخواسته لبخند روی لبام میشینه هنوزم شیرینی همه ی لحظه ها رو حس میکنم و غم هاش ... میرسم به اخر آلبوم  آخرین عکس آخرین لحظه ی جشن آخرین نگاهم به مادر و پدرم و با یک آه سرد آلبوم رو میبندم ... شد ٣ سال ... تو یه چشم بهم زدن چقدر همه چی عوض شده ... بیشتر از ٣ سال !من مادر شدم و تو پدر و هر دویامان بزرگ شدیم ولی نگاه تو ... هنوزم همون نگاهه هنوزم دلم میخواد ساعتها بشینم و تو چشمات زل بزنم ... تو چشمای فرشته ی زندگیم ... وجودت همه ی دنیامه همه ی دنیام ... دوستت دارم فرشته ی زمینی من ""برای جوادم "" ...
22 مرداد 1391

سالگرد ازدواجمون مبارک

سومین سالگرد ازدواجمون مبارک                                   خوشبختی من در بودن باتو است و روز رسیدن به تو تقدیر خوشبختی من است. تو آمدی و عمیق ترین نگاه را از میان چشمان دریایی ات به وصال قلبم نشاندی. عشق را با تو تجربه کردم، امید به زندگی را در تو آموختم. محبت را در قلب تو یافتم. با هر تپش قلبم میگویم دوستت دارم .زیباترین گلهای دنیا تقدیم به تو ، بهترین عشق دنیا. بیست ودو مرداد  روز یکی شدنمان را از صمیم قلب تبریک میگویم.     همسر خوبم با وجود پر مهرت و نگاه گر...
22 مرداد 1391

عکسهایه ملیکا

اینم دختره ناز مامان هنگام نگاه کردن به تی وی ملیکا در حال بهم ریختن کابینت ها ملیکا در حال خوانندگی ملیکا در حال خبر نگاری و اما تو این عکس می شه فهمید ملیکا چقدر شیطون هست اخه من برده بودمش تا بشورمش و پوشکش رو عوض کنم ولی ملیکا اینقدر مامان رو اذیت کردو جیغ کشید و شلنگ رو ازم گرفت و خودش رو خیس کرد که من مجبور شدم لباساشو در بیارم و شلنگ اب رو بدم دستش و تنهاش بزارم تا گریه کنه و برم بیارمش ولی اصلا گریه نکرد که هیچ حسابی هم بازی می کرد که مجبور شدم ببرمش حموم(ملیکا تو این عکس یک سال دو ماه 25 روزش هست) اینم عکس ملیکا در حمام بعد از شیطونی هاش   ...
21 مرداد 1391

ملیکا نماز می خونه

سلام قبلا گفته بودم که ملیکا وقتی من یا مامان جون یا بابا جون یا خاله نماز می خونیم میاد کنارمون و کلا رو دل می خوابه و لبهاشو می زاره رویه مهر ولی دیروز که بابا جون داشت نماز می خوند ملیکا با دقت نگاه می کرد و هر بار که بابا جون سجده می کرد ملیکا هم پیشونیش رو می زاشت رو مهر و به حالت سجده هم بود و بلند می شد و خودش رو به حالت رکوع می کرد و هی دوباره خم می شد و رکوع می کرد و می ایستاد و چون دیده بود ما در حین نماز خوندن لبهامون تکون می خوره و یه چی می گیم ملیکا هم لبهاشو تکون می داد و الکی حرف می زدالبته خیلی اروم انگاری داره ذکر می گه اینقدر با مزه نماز می خوند که همگی جمع شده بودیم و نگاش می کردیم البته ازش عکس و فیلم هم ...
21 مرداد 1391

سالگرد وبلاگ ملیکای مامان

امروز اولین سالگرد وبلاگ نویسی منه! از اینکه وبلاگ راه انداختم و خاطرات دخترم رو می نویسم و به این تجربه مجازی رسیدم بسیار خوشحالم. اگه وبلاگ ندارید پیشنهاد می کنم که این تجربه رو امتحان کنید توی این مسیر به دوستان خوبی بر می خورید و سعادت آشنایی با اونها را خواهید داشت با دوستان قدیمیتون تجدید دیدار مجازی خواهید داشت و حرفها و تجربه هاتون رو با دیگران تقسیم می کنید. پارسال در همچنین روزی با دنیایی آشنا شدم که در اون تونستم دنیای دخترم رو به رشته تحریر در بیارم، دنیایی که نی نی وبلاگ عزیزم  اونو در اختیارمون قرار داد تا بچه های امروز ، فردا از دیدن اون لذت ببرن و دریچه ای به سوی  کودکی هاشون داشته باشند ... از همین جا...
20 مرداد 1391

اشاره کردن دختری

سلام قشنگ مامان امشب خونه خاتون مادر شوهر خاله سمانه دعوت بودیم و مامان جون اینا هم بودن و تو حسابی دلبری می کردی دایی مرتضی یه عالمه پرنده داره و تو با یه ذوق خاصی بهشون نگاه می کردی و واسه اولین بار انگشت اشاره ی کوچولوت رو به سمت پرنده ها دراز می کردی و هی با خودت می خندیدی شب رفتیم رو حیاط نشستیم  چون هوا خیلی عالی بود اصلا خاصیت کویر تو اینه که شبهای خیلی خیلی زیبا و خنکی داره و تو هم کنار ما نشسته بودی و هی بلند می شدی و تند تند راه می رفتی و انگشت اشاره ات رو به سمت پرنده ها می گرفتی ولی اصلا از روی قالی پات رو بیرون نمی زاشتی تا خاکی بشی و همین نظر همه رو جلب کرده بود که تو چه دختر خوب و با ادبی هستی تازه خیلی هم حرف گوش کن بو...
18 مرداد 1391