ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

بدون عنوان

سلام دختره نازم دیروز تولد کیان دعوت بودیم واسه همین اون لباس صورتی خوشکلت رو تنت کردم و رفتیم تولد خیلی خوش گذشت و شما هم حسابی با بچه هایه دیگه بازی کردی البته تو تنها دختر تو بچه ها بودی و بقیه همه پسر بودن اینم از شانس بده ماست که تمام دوستایه من و بابایی نی نی هاشون پسرن ههههههههههه تو اونجا حسابی دلبری می کردی همش واسه مهمونا می خندیدی و کلی هم می رقصیدی در کل دختر خوبی بودی به من هم خوش گذشت دیروز بابایی طبق معمول هر سال واسه نیمه شعبان شیرینی و شربت میداد واسه همین اخر تولد تونست بیاد ایشالله نذرش قبول باشه راستی من و بابایی تاریخ مراسم عقدمون تو نیمه شعبان بوده البته مراسم جشن . تاریخ نامزدیمون 13 اردیبهشت و عقد در مشهد 14 ت...
16 تير 1391

مسابقه ی "اتاق من"

اینم جلو دری اتاق ملیکا اینم دیوارها و قابهایه رویه دیوار اینم تخت نوجوان ملیکا به همراه عروسکهاش که البته این تخت واسه وقتی بزرگ شد هست اینم کمد و تخت تاشو ملیکا که الان  استفاده کنه اینم کمد از نزدیک عروسکایه ملیکا نمای بالایه کمد(اون سبد گل رو بابایی وقتی شناسنامه ات رو گرفت واست خرید) نمای کلی نی نی وبلاگ دوستت دارم واسه اینکه محیطی ساختی تا بتونم در مورد خاطرات دخترم بنویسم   ...
15 تير 1391

امام زمان با من قهره

سلام امروز عصر با مامان جون و خاله ستاره رفتیم بیرون اخه یه مراسم واسه نیم شعبان برگذار می شد واسه همین قرار شد اول بریم خرید اخه فردا تولد کیان پسر دوست بابایی بود و از اونجا بریم جشن واسه همین هر چی لازم بود برداشتم از کالسکه گرفته تا اب و چای و سرلاک و پتو و بیسکویت و کیک و لباس و ....مجهز مجهز راه افتادیم بعد خرید تو جشن یک جایه مناسب پیدا کردیم که نه صدا اذیتت کنه ونه دیدت کم باشه همه چی خوب بود دو ساعتی تو خیلی اروم بودی تازه شیرت هم دادم و یه عالمه خوراکی هم واست خریدم ولی هنوز اول مراسم بود که شما بد ارومیت شروع شد من هم تو رو بغل کردم و دورتا دور اونجا می گردوندمت اخه مراسم تو یه جایه سر باز بود و اطرافش پر از درخت و وسیله ی بازی ...
14 تير 1391

عکسایه ملیکا در حال بازی با برج هوش

ملیکا خیلی راحت حلقه هارو سر جاشون قرار می ده و دوباره بهم میریزه البته یه کار دیگه هم یاد گرفته اونم اینکه حلقه ها رو می کنه تو دستش مثل النگو و با هاشون بازی می کنه این عکسایه همین امروز ظهر هستن یعنی در 13 ماه 15 روزگی قربون صورت نشسته ات بشم مامانی(شکلات کاکائویی خورده)   ...
13 تير 1391

اولین قدم هایه ملیکا

ملیکای ما بالاخره روز ١١ تیر ٩١ در ١٣ ماه و 14 روزگی چندین قدم برداشت و در واقع راه افتاد . این اواخر فقط می گفت دستمو بگیرین تا راه برم ولی حاضر نبود خودش راه بره ، می تونست بایسته ، ولی وقتی دستشو می گرفتیم با نوک پنجه هاش راه می رفت و این موضوع منو واقعا نگران کرده بود ... ولی نمی دونم چی شد بالاخره دیشب خونه مامان جون جوگیر شد و چند قدم راه رفت، در واقع ترسش ریخت و شروع به راه رفتن کرد و وقتی با تشویق ما روبرو شد در هین ایستادن شروع کرد به دست زدن و خودش هم خیلی خوشحال شد که تونسته راه بره و ما رو خوشحال کنه. دختر قشنگم : امیدوارم این اولین قدمها مقدمه ای باشه برای گامهای استواری که ...
12 تير 1391

عکس هایه ملیکا در 13 ماه 12 روزگی

اینم ملیکای مامان ملیکا تو این عکس شال مامانی رو سرش کرده ملیکا به تنهایی خودش رو بالایه اپن می رسونه (قربون ژستت برم) ملیکا بعد از شستن دست و صورتش بعد از خواب ملیکا هشت دندونی ملیکا در حال بازی کردن با قاشق ها ...
9 تير 1391

کارهایه ملیکا در سیزده ماه 9 روزگی

سلام عسل مامانی ببخش اینبار خیلی دیر اومدم تا بنویسم راستش رو بخواهی یه کم بی حوصله شده ام و دست و دلم به نوشتن نمیاد تازه بابا جواد هم سرما خورده و من بیشتر درگیر درست کردن سوپ و کارایه بابایی هستم اخه هر وقت مریض می شه خیلی خودشو لوس می کنه و مثل یه پسر بچه می شه و دائما باید حواسم بهش باشه دیشب عروسی دعوت بودیم یکی از فامیل هایه دور بابا ولی چون بابایی با داماد دوست بود و اونا عروسی ما اومده بودن خیلی دلش می خواست بره واسه همین من هم همراهیش کردم و چون یه کم سرما خورده بود زود برگشتیم ولی تو رو خونه مامان جون گذاشتم تا اذیت نشی اخه جاهایه شلوغ رو دوست نداری و خونه ی مامانی بیشتر لذت می بری شب وقتی رفتیم دنبالت تو حسابی واسشون رقصیده ب...
6 تير 1391

دلنوشته

  روز به روز داري بزرگتر و خانم تر ميشي... منم از اين حس زيبايم نهايت لذت رو ميبرم... حسي كه با صدتا دنيا عوضش نميكنم.... وقتي موقعي كه اروم خوابيدي نگاهت ميكنم ارامش خاصي رو ميبينم كه هيچ جا نديدم... وقتي موقعي كه از خواب بيدار ميشي و بغلم ميكني، عطر تنت رو حس ميكنم، ميفهمم كه بوي بهشت نميتونه از اين خوش تر باشه...     نور من؛ اينو بدون كه من و بابايي هيچ انتظاري ازت نداريم، با تمام وجودمون، تا جايي كه ميتونيم بهت محبت ميكنيم... عشق ميورزيم... دنيا رو پيش پات ميزاريم و در مقابل فقط صالح بودنت رو از خدا ميخوايم... سالم بودنت رو...  ارزوهاي زيادي برات داريم.... در راس اونها خوشبختيت.... اميدواري...
4 تير 1391

بدون عنوان

این متن رو تو یه وبلاگ دیدم خوشم اومد و گذاشتم تا دوستام هم بخونن حتی اگه شب رو دیر خوابیدی ، صبح زود بیدار شو ! زیر بارون راه برو ، نترس از خیس شدن ! هر چند وقت یه بار یه نقاشی بکش ! توی حموم آواز بخون ، آب بازی کن ، چه اشکالی داره ؟! بی مناسبت کادو بخر ! بگو این توی ویترین برای تو بود ! در لحظه دست دادن به یه دوست ، دستش رو فشار بده ! لباس های رنگی بپوش ! آب نبات چوبی لیس بزن ! نوزاد فامیل رو بغل کن ! عکسات رو با لبخند بگیر ! بستنی قیفی بخور ! زیر جمله های قشنگ یه کتاب خط بکش ! به کوچیکتر ها سلام کن ! تلفن رو بردار و به دوست های قدیمیت زنگ بزن ! برو دریا ، شنا کن ! هفت تا سنگ بنداز تو دریا و هفت تا آرزو کن ! به آسمون و ستاره ها...
3 تير 1391