ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

عکسهایی که خودم درست کردم

ممنون از مامان  گلبرگ و گیسو که ادرس این سایت رو داد تا من هم تونستم عکسهایه ملیکایی رو درست کنم ممنون عزیزم ایشالله دفعه ی بعد یه عالمه عکس با طراحی خودم می زارم بازم ممنون مامان گلبرگ گیسو   ...
30 تير 1391

14 ماهگیت مبارک

ماهگیت مبارک دخترم دیگه فقط آتیشه که توسط  ملیکا خانوم تو خونه ما سوزونده میشه.....خدارو شکر!!!!من وقتی این صحنه ها رو میبینم کیییییفففف میکنم....چون اصصصصلا از بچه ی بیش از حد ساکت و اروم و پژمرده و بدون حتی یه دونه شیرین کاری خوشم نمیاد.... دیگه کم مونده از دیوار صاف بالا بری خرگوش کوچولوی من...از مبل و میز و اینه که سهله...خیلی وقته میری بالا و وقتی فتحشون میکنی اون بالا میشینی و واسه خودت دست میزنی و ذوق میکنی ولی گاهی پاهاتو میاری بالا و میخوای مثلا از دیوار بری بالا تا دستتو برسونی به اپن مثلا!!!!!!!!! از ترس شما جراءت ندارم یه لحظه رو زمین بشینم.آخه تا میشینم یه هو میای سراغم و همون اول بدون هیچ معطلی اول تل از تو مو...
28 تير 1391

عکس هایه تولد ملیکا

قبل شروع تولد ملیکایی اینقدر شیطونی کرد اون شب که نگو هی میرفت بالای میز و واسه همه میوه تعارف می کرد اینم کیک ملیکا خانم که البته قرار بود یک کیک عروسکی خیلی قشنگ درست کنه که با کنسل شدن تولد این کیک رو گرفتیم قربونش برم ببین چه با دقت نگاه می کنه البته وقتی موقع فوت کردن شد خانم خانما با انگشت شمع خاموش کردن  که خدا رو شکر دستش نسوخت و هر کاری کردیم فوت نکرد و هر بار من و بابایی شمع رو فوت می کردیم با دست خاموشش کرد و چون ما همگی ترسیدم که نکنه انگشتش سوخته و داد کشیدیم ملیکا ترسید   از کادوهایه تولد فقط این جعبه رو دوست داشتی از بس شب تولد حواسم پرت بود یادم رفت کلاه ...
25 تير 1391

بدون عنوان

سلام قشنگ مامان فردا شب یه جشن تولد کوچولو واسه ملیکا می خوام بگیرم و مامان جون به همراه خاله سمانه و دایی مرتضی هم دعوت هستن و خاله الهام هم اومده قرار شد خاله الهام(خاله خودم) فردا صبح بیاد تا کمکم بده و خونه رو تزیین کنیم و بابایی هم یه کیک واست سفارش داده و قرار شد فردا یه جشن کوچولو بگیریم تا من بتونم چند تا عکس از دختری بگیرم و جشن تولد مختصری گرفته باشم عصری با بابایی رفتیم خرید و واسه تولدت یه پلاک طلا اسم که قبلا خودم سفارش داده بودم گرفتیم و بابایی من و سوپرایز کرد و یه النگو زیبا واسم خرید بعدا عکساشو واست میزارم خیلی کار دارم بعدا همه چی رو واست می نویسم فعلا برم استراحت کنم  
23 تير 1391

دلنوشته

از چی بگم ؟از روزها و شبهایی که با هم گذروندیم شاید تکراری باشد اما برای من همیشه تازگی دارد ملیکا دختر بی همتای من ،خیلی خوشحالم که تونستم برایت مادری کنم حسرتی به دلم نمانده چون فرشته خدارو در کنارم داشتم وباهاش عاشقی کردم . ملیکا روزهایی بود که تو بیمار بودی و من تنهای تنها البته با خدای بزرگ و مهربان در کنارت بودم و ازت با جون ودل پرستاری میکردم البته بابایی هم همراهم بود  وقتی تو نبودی یه موقع هایی از تنهایی خود مینالیدم وترس به دلم می افتاداما الان که به اون روزها نگاه میکنم خدارو شکر میکنم   که تورو سالم در کنارم دارم امیدوارم روزهاولحظه هایت  سراسر شادی باش...
21 تير 1391

کارهایه جدید ملیکا در اواخر 13 ماهگی

ملیکا خانومی این روزها حسابی شیطون شدی...مامانی خیلی خسته میشم ....هیچ توانی برام نمی مونه ....روزی ١٠٠ بار میری بالای مبل و از اونجا هم بالای اوپن  .......منم دنبالتم ... و هر روز ١٠٠٠ بار خدا رو شکر می کنم که تنت سالمه و شیطونی می کنی .... تا میبینی خسته شدم و دارم استراحت می کنم ..میای میزنی روپشتم یا صورتم  و می گی .....اااااااااه ....دوست داری دنبالت بدوئم با  گوشی بازی می کنی  .... شماره اشتباه می گیری و با صدایه بوق اش به وجد میایی و به زبون خودت براش درد و دل می کنی و تازه گی ها هی می گی چیه چیه کیه کیه چی چی کی و هی تکرار می کنی و خیلی محکم این کلمه ها رو می گی و دایی رو هم خوب تلفظ می کنی و ...
21 تير 1391

هوراااااااا تو مسابقه " اتاق من" برنده شدم

اخخخخخخخخخخخخخ جون برنده شدم تو مسابقه "اتاق من" هوراااااااااااااا جانمی جان بلاخره عکس  ملیکای من  توی ویترین نی نی وبلاگ نمایش داده می شه جونمی خیلی غافلگیر شدم و از اینکه تو این مسابقه برنده شدم خیلی خیلی خوشحالم یعنی من تونستم اتاق خوبی رو واسه دخترم اماده کنم البته دست مامان جون و بابا جون درد نکنه بابت تهیه وسایل و  بابا جواد بابت کمک در چیدن وسایل ،مامان و ملیکا خیلی خوشحالن مرسی مدیر جون دستتون درد نکنه    ...
18 تير 1391

اندر حکایت تولد ملیکایی

اندر حکایت جشن تولدت که نتونستم بگیرم امروز اومدم تا واست بگم چه برنامه هایی داشتم واست ولی نشد اره نشد در 24 اردیبهشت درست 4 روز مونده به تولدت عمه ی بابایی فوت کرد در صورتی که من تمام تزیینات رو درست کرده بودم یه عالمه کارت دعوت درست کرده بودم که تو پستهایه قبل عکسش رو گذاشته بودم یه متن زیبا به همراه عکس قشنگت رو داخل کارت قرار داده بودم و یه کیک فوق العاده قشنگ هم سفرش داده بودم و یه عالمه کلاه هایه تولد واسه نی نی هایی که دعوت بودن هم درست کرده بودم باورت نمی شه و دلم می خواست یه تولد واست بگیرم که هیچ کس نگرفته باشه ولی با فوت عمه همه چی بهم خورد و قرار شده بعد چهلم دوباره واست جشن بگیرم 1 تیر چهلم تموم شد و از اونجایی که عمه مه...
18 تير 1391