ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

ملیکا مریض شده

سلام قشنگ مامانی از دیروز یه کم بد حال هستی و بدنت داغه و دیروز هر چی می خوردی بالا می اوردی و و امروز اسهال شدی واسه همین بعد از ظهری بردمت خونه مامان جون تا بهت برسه تا بهتر بشی و شبی هم با بابا جواد رفتیم پیش دکتر همیشگیت و معاینه ات کرد و گفت مریضیش ویروسی هست و خیلی ها این مشکل رو پیدا کردن و یه سری دارو داد . تازه خودم هم از دیروز دندون درد هستم راستش اولین باری هست که درد دندون دارم خیلی بده خیلی بد مخصوصا وقتی یه بچه داشته باشی که مریضه و باید فقط شیر خودتو بخوره در هر صورت من که خیلی درد دارم ولی همش نگران ملیکا هستم و به خودم فکر نمی کنم خدای مهربون هر چه زودتر دختر ناز منو خوب کن پی نوشت:داروهایی که دکتر واسم داد 1-اسید...
31 ارديبهشت 1391

تولدت مبارک دخترم

روز تولد تو میلاد عشق پاکه          برای شکر این روز پیشونیم به خاکه من سر سپرده هستم تا مرز دل سپردن             با یک اشاره تو حاضر برای مردن وچه روز قشنگی بود ! روز چهارشنبه ۲٨ /٠٢/٩٠ ساعت ٣٠/۱ بعد از ظهر روزی که قشنگترین فرشته خدا پا به زمین گذاشت . وزیباترین معجزه پروردگارم شکل گرفت و بهترین هدیه خدای مهربان تقدیمی به من شد . ! اری ملیکا آمد. ملیکای کوچولوی شیرین با چشمانی که هنوز برای باز شدن به روی زیباییهای این دنیا مردد بود درون تخت کوچک با لباس سفیدی خوابیده بود ودستان کوچکش را به سمت دهانش میبرد که این...
28 ارديبهشت 1391

تولد ملیکا کنسل شد

سلام قشنگ مامانی درست سه روز مونده به اولین تولد ملیکا عمه ی بابایی فوت کرد و همه چی بهم ریخت و مراسم جشن تولد ملیکا خانم کنسل شد خیلی ناراحتم اخه همه کارمو کرده بودم همه کارت ها رو پخش کرده بودم همه کارهایه تزیینات کلاه تولد ها ... همه چی همه چی حتی کیک هم سفارش داده بودم ولی با فوت عمه دیگه جشنی نمی گیرم و قرار شد بزاریم بعد چهلم و اون موقع جشن بگیریم انشالله ایشالله خدا تمام رفتگان رو بیامرزه مخصوصا عمه ی بابایی رو و به امید خدا بتونم واسه دخترم یه تولد خوب بگیرم فعلا که خورده تو ذوقم و حال خوبی ندارم ولی از خدا می خوام که ناشکری ندونه و بد از بدتر نشه خود خدا میدونه که تو دلم چیزی نیست و اصلا نمی خوام ناشکری کنم چون ممک...
27 ارديبهشت 1391

مادرم روزت مبارک دوستت دارم

از کجا اغاز کنم ..... از کجا آغاز کنم بیان قصه ای را که گویای عظمت و شکوه یک عشق باشد. قصه عشقی که از دریا کهنسال تر است. و آن عشق چیزی نیست جز مادر , که  هدیه ایست الهی و مهر مادر , همچو مرواریدیست گرانبها . آری..... من نیز همچو همسالان خود معنی مهر مادر و نگرانیهای پی در پیش را نمی فهمیدم . تا اینکه خدای مهربون مثه همیشه در حقم لطف کرد و این بار مرا مادر خواند. و حالا که یکسال از تولد فرزندم میگذرد معنی دلواپسی و نگرانیهای مادرانه را می فهمم . با وجود اینکه متوجه هیچگونه سختی نیستم  ومادرم همیشه کمک حالمه.حال می فهمم که این همه سال بر مادرم چه گذشته و چه میگذرد...     &n...
23 ارديبهشت 1391

آخرین ماه از اولین سال زندگی

داریم یواش یواش به آخرین روزهای اولین سال زندگی ملیکا نزدیک میشیم. سال عجیب و غریبی بود برامون. سال مادر شدن, سال بزرگ شدن, سالی پر از شادی, پر از خنده, پر از گریه, پر از استرس, پر از شستشو, پر از آشپزی, پر از خونه نشینی و پر از شب بیداری که تا حالا با هیچ کدومشون به این شدت روبرو نشده بودم. نمی گم سال سختی بود چون شاید باورتون نشه ولی اصلا اون روزا و شبای سخت رو یادم نمیاد (شایدم آلزایمر گرفتم که باید اونم تو لیست بالا اضافه بشه+ سالی پر از فراموشی و آلزایمر) ولی خوب خیلی هم آسون نبود چون زندگیم رو دگرگون کرد و مسیر زندگیم کاملا عوض شد. تو این سال بیشتر از همیشه به عظمت و بزرگی خدا پی بردم. اینکه چه جوری یک موجود ضعیف و ناتوا...
23 ارديبهشت 1391

کمتر از یک هفته مونده تا تولدت

عزیز دلم، من  تقریبا از  فروردین  تو فکر کارهای تولدت هستم  و همه تلاشم رو می کنم تا مراسم باشکوهی رو برای دخترم بگیرم... کلا شب ها بعد از اینکه خانوم رو می خوابوندم، تازه کارم شروع می شد و تمام وسایل رو پهن می کردم و دور از شما تا ساعت ٤ و ٥ صبح کارهای تولد رو انجام می دادم... خانوم که روزها بیدار بودن نمی شد کاری کرد و ایامی که خواب بودی از نهایت فرصت استفاده می کردیم.   تمام تزئینات رو خودم درست کردم....   تقریبا کمتر از یک هفته مانده به تولدت، و من کارت دعوت ها و کلا تولد ها رو درست کردم ولی هنوز تزیین خونه مونده که قراره تو هفته ی جدید خاله سمانه و ستاره بیان کمکم تا ...
22 ارديبهشت 1391

امروز رفتیم اتلیه

سلام قشنگ مامان امروز صبح من و تو با هم رفتیم اتلیه تا واسه یک سالگیت عکس بگیریم واسه همین یه عالمه عکس گرفتیم خاله سمانه و ستاره هم اومدن تا تو اونجا غریبی نکنی و خیلی تلاش می کردن تا تو رو بخندونن ولی تو امروز خیلی اُنق بودی و کم می خندیدی به هر صورتی که بود چند تا عکس گرفتیم و با هم برگشتیم خونه البته اینو بگم که امروز واسه اولین بار کالسکه ات رو برداشتم و تو رو با کالکسه بردم اخه بیشتر اوقات که بیرون میریم بابا جواد ما رو می بره و دیگه نیازی به پیاده روی نیست پس دیگه کالکسه نمی بردم ولی امروز دوتایی تا اتلیه رفتیم تو خیلی دوست داشتی اخه اصلا صدات در نشد و همش داشتی اطراف رو تماشا می کردی و حسابی خوشحال بودی هفته ی اینده عکسات ام...
18 ارديبهشت 1391