ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

دوستان ایده بدید

سلام دوستای گلم 2 بهمن تولد همسری هست و من هیچ کاری نکردم موندم چکار کنم حتی نمی دونم چه کادویی بخرم .تو سال های قبل چند سری تمام خانواده همسری رو دعوت می کردم به همراه خانواده ی خودم کلی هم خوش می گذشت و پارسال هم ققط خانواده ی خودم رو دعوت کردم با خاله سمانه اینا امسال می خواستم دوستایه همسری رو دعوت کنم که نشد  .امسال می خوام یه جشن سه نفره بگیرم که واسه همسری تکراری نباشه  .دوستای خوبم کمک کنید ایده بدید تا یه تولد سه نفره و یه شب عالی با همسرم داشته باشم منتظر پیشنهادات و ایده هایه خوبتون هستم .
30 دی 1391

ملیکای من

نمی دونم چرا چند وقته اصلا نوشتنم نمیاد با اینکه خیلی هم حرف دارم برای گفتن الان نگاه کردم دیدم چند وقتیه که نیومدم تو وبلاگ  نازم ملیکا هر روز با مزه تر از روز قبلش میشه  هر روز داره منو عاشق تر از روز قبلش میکنه هر روز دارم دیوونه ترش میشم خیلی خیلی دوستش دارم با اینکه خیلی باباییه و اگه باباییش باشه زیاد منو تحویل نمی گیره اما همونکه هست و دارم از شنیدن صدای نازک و نازش و جیغ های گوشخراشش لذت میبرم                                    &...
26 دی 1391

عکسهایه ملیکا در حال تلفن صحبت کردن

سلام عسل مامان ای جون که مثل ادم بزرگا می خوای با تلفن صحبت کنی . تو این عکس ملیکا داره با مامان جون حرف می زنه البته به همراه صحبت کردن شکلات می خوره با اون دستای چسبوکش دست به همه چی مخصوصا دکمه های لب تاب می زنه به صفحه لب تاب نگاه می کنه . ای جوووووووووووووون ...
21 دی 1391

عکس هایه 19 ماهگی

ملیکا در حال اپ کردن وبلاگش ملیکا در حال پوس کردن نارنگی و کردن در بلوزش و حالا یکی دیگه هوراااااا و اما تویه این عکس رژ لب من رو برداشته و یواشکی ارایش می کنه که من مچش رو گرفتم ولی اینقدر با مزه شده بود که از دلم نیومد ازش عکس نگیرم نمازش هم سر جاش   ...
17 دی 1391

دخترم چقدر شادم که تو را دارم

می دانی دختر چقدر راضیم از داشتن تو و هم جنس بودنمان؟!آنقدر خوب است این تشابه جنسیتی که داریم و این زنانگی هایی که می کنیم هر دویمان..دوست دارم تمام واکنش هایت را....می نشینیم با هم لاک می زنیم..اول تو و بعد هم من..موهایم را که باز می گذارم با چنان محبت و عشقی نگاهم می کنی که لذتش را می شود در چشمانت دید..می بینی دختر چقدر خوشحالم؟ چقدر دوست دارم این حسادت های شیرین دخترانه ات را..!!اما هیچ کدام برایم مزه این بوسه های آرام و بی صدایت را وقتی که خودم را به خواب می زنم تا بخوابی ندارد.. آنقدر آرام می بوسیم که اگر لای چشمانم باز نباشد نمی فهمم... خدایا چقدر خوبی..چقدر خوبی که می گذاری مادری کنم برای این دختر یک سال و 7 ماهه...
14 دی 1391

خسته ام ...

آنقدر حالم نا خوش است که فقط و فقط دلم می خواهد روزهایم شب شوند و بگذرند سریع تر....آخ که چقدر دلم برای خودم تنگ شده...می دانی دختر ناشکر نیستم اما تا دلت بخواهد از زمین و زمان شاکیم....از خودم و حال و روز این روزهایم، از تو که خوب می دانی چه طور پا روی دمم بگذاری و روی این اعصاب درب و داغانم پیاده روی کنی، از انرژی نداشته ی این روزهایم.... حالم بد است..حالم به هم می خورد از تمام چیزهایی که این روزها دست به دست هم می دهند تا عصبی ترم کنند و دلتنگ تر...حالم به هم می خورد از خودِ خودم موقع تعویض پوشکت که جانم را به لب می رسانی هر بار...خسته ام ازاین شب بیداری هایت که تمام انرژی من را گرفته و کلافه ام کرده (الان یک هفته ای هست که ش...
11 دی 1391

کچلی مامان

ملیکا به همراه نخودی که خیلی دوستش داره این عکسها مال همین ساعت و همین الان هست ملیکا جان تا این لحظه ، 1 سال و 7 ماه و 12 روز و 13 ساعت و 24 دقیقه و 38 ثانیه سن دارد ...
9 دی 1391

دختر با احساسم

تا حالا بزرگ شدن بچه های زیادی رو در گوشه و کنار زندگیم دیدم اما هرگز نمی دونستم که بزرگ شدن و رشد و شیرینی داشتن فرزند برای پدر و مادر چه حس و حالی داره. این شیرین ترین حسی است که من تا به حال تو تمام زندگیم تجربه کردم .طوری که  با بعضی از کار های تو  طوری از خود بی خود میشوم که فقط میگم خدا یا من چقدر خوشبختم و اون لحظه به هیچ چیز  جز لذت داشتن تو فکر نمی کنم . عشق من تازگی ها هزار و یک جور عشوه و ادا یاد گرفتی...تمام مدتی که دارم میشورمت منو بوس  میکنی.یا وقتی پای گاز آشپزی میکنمتند هی میایی خودت رو لوس می کنی و می گی بَه به .وقتی خودت رو لوس می کنی و چشمات رو می بتدی و  م...
7 دی 1391

دختر بابایی

   با تمام عشقی که به تو دارم گه گاهی دلم میگیرد مثلا وقتی که منو کنار می زنی تا بیای بغل بابایی و یا وقتی از اغوش بابایی بغل من نمیایی یا وقتی تو بغلش هستی ارومی و گریه نمی کنی و وقتی بغل من میایی نا ارومی می کنی  من احساس می کنم نکنه منو دوست نداشنه باشی.یا وقتی  صبح که چشمات باز می شه یه نفس میگی بابا  بابا.من از خودم می پرسم پس مامان چی؟وقتی هر روز دنبال بابات زار زار  گریه می کنی اما من که میرم بیرون گریه نمیکنی.آیا تو یه دختر بابایی هستی؟          ...
7 دی 1391