ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

خرابکاری ملیکا

سلام ملیکا الان 10 ماهش تموم شده و وارد 11 ماه شده و شیطنتهاش از قبل خیلی بیشتر شده و من باید بیشتر حواسم بهش باشه . دیروز می خواستم برم تو اشپزخانه تا شام درست کنم و طبق معمول ملیکا پشت سر من چنان چاردست و پا حرکت کرد که زودتر از من به اشپزخانه  رسید  و ملیکا اولین کاری که می کنه اینه که خودش رو به کابینت ها می رسونه و هی درشون رو بازو بسته می کنه و هرچیز که چشمش رو بگیره بر می داره و می شینه و باهاش بازی می کنه دیروز هم همین کارو کرد و به تمام کابینت ها سرک می کشید البته من حواسم بود که چیز خطرناکی بر نداره و هی می بایستی بغلش کنم و از کابینت ها دورش کنم ولی اون بی خیال نمی شد و من هم خیلی کار داشتم واسه همین هر چی شکستنی تو کا...
30 فروردين 1391

و اما ملیکا واسه مامان یه کار انجام داد

سلام امروز بعد از ظهر ملیکا داشت کنار تلویزیون با کنترل و میز و ... بازی می کرد که دستش رفت روی یه دکمه و تلویزیون برفکی شد و من هم از ملیکا فاصله داشتم و داشتم استراحت می کردم چون صبح 4 ساعت پشت سر هم کلاس داشتم و حسابی خسته بودم واسه همین اصلا حوصله نداشتم که برم کنترل رو بردارم و کانال رو عوض کنم تا از حالت برفک خارج بشه پیش خودم می گفتم کاشکی ملیکا اینقدر بزرگ بود که کنترل رو واسم می اورد با اینکه می دونستم این کار و  نمی کنه دو سه بار گفتم ملیکا کنترل رو بیا بده مامانی ..همین که با نا امیدی ازش می خواستم کنترل رو بیاره اون یه نگاهی به من انداخت و با خنده به سمت من اومد و کنترل رو هم با خودش اورد وقتی به من رسید کنترل رو به سمت من...
29 فروردين 1391

دلنوشته

این روزها دخترکی را عاشقم که آمدنش شروعی دوباره بود برای تمامی باورهایم.دخترکی که با آمدنش لحظه لحظه هایم را بارور کرد از عشقی زلال و شوری بی انتها.ومن به نهایت عشق قدم گذاشتم به یمن نگاه پاک و معصومانه اش.این روزهاعجیب عاشقم.در امتداد نگاهم چشمان پاک اوست که رقص آبی آسمان را در آن نظاره گرم.امید تمام لحظه های من,قداست چشمهایت را به قربان.این روزها عجیب عاشقم تورا و به یمن بودن تو و این لحظه های پر زعشق حضور پاکترین لحظه ها را به تماشا نشسته ام.این روزها دستانم را به دستان کوچکت می سپارم و تو چه کودکانه و بی ادعا روانه می کنی به دستانم تمامیت آرامش را و من در میان گرمی دستان مهربان تو می رسم به حضورعشق, عشقی ستودنی.در هوای تو در کنار تو ودر ...
28 فروردين 1391

توانمندی هایه دخترم در اواخر ده ماهگی

پیشرفتای این مدتت بگم که ایستادن و نشستن و چهار دست و پا و تحرک زیاد و جیغ و داد و کنجکاوی و وروجکی و سر از هر سوراخی دراوردن و هر چیزی رو زیر و رو کردن و کنکاش کردن دیگه برات روتین شده و ما هم سعی میکنیم در کنارت مراقب باشیم و صبوری بخرج بدیم و هر چیزی و معرفی کنیم با توضیح دادن و تست کردنت فوت کردن تو شکم رو هم یاد گرفته و فقط کافیه یه شکم ببینه و سرشو میچسبونه و شروع میکنه به فوت کردن و خندیدن و ذوق کردن که فقط کافیه این وسط بخندی بش یا ذوقش و کنی دیگه ول کن نیست و بدون اینکه بخنده با جدیت و زور بیشتری فوت میکنه و صدا در میاره از خودش همچنان عشق دنبال بازی و دالی کردن که فقط کافیه یه مانع جلوش باشه از همه زوایا سرشو میاره که دالی کن...
28 فروردين 1391

یازده ماهگیت مبارک دخترم

    " دخترم ، عزيـز دلــم  ماهگیت مبارک   ملیکـا خانم کم کم به اولین سالگرد تولدش نزدیک می شه. خیلی زودتر از اونکه فکرشو کنیم گذشت. بعضی وقتها که عکسها ی کوچیکیش رو نگاه می کنم، یاد اون روزها می افتم که تازه از بیمارستان اورده بودیمش خونه وهمه دورش جمع شده بودیم خوابیدنش رو نگاه می کردیم. اون موقع که حتی نمی تونست سرش رو بچرخونه الان دیگه خیلی با اون روزها فرق کرده و هر روزش پر از بازی و شیطنت و یاد گرفتن چیزهای جدیده... تا میگم بای بای دستش و تکون میده،براش شعر می خونم شروع می کنه به نی نای نای...  يادت گرفته چند ثانیه بدون كمك وايسه بعدش  خيلي با احتياط ميشنه معلومه هنو...
28 فروردين 1391

سهل انگاری مامانی و سرماخوردگی ملیکا

سلام قشنگ مامان روز جمعه امتحان دکتری داشته واسه همین به همراه بابا جواد و خاله ستاره رفتیم و قرار شد از تو مراقبت کنن امتحان صبح و عصر بود من نخونده بودم واسه همین اماده نبودم فقط واسه ازمایشی تو امتحان شرکت کرده بودم بعد امتحان برگشتیم خونه تو راه خیلی اذیت کردی منم چون خیلی خسته بودم حسابی از دستت ناراحت بودم تو ماشین همش بهونه گیری می کردی و بلند بلند جیغ می کشیدی و بابایی مجبور بود هی ماشین رو نگه داره تا اروم بشی واسه اینکه اروم بشی جعبه دستمال کاغذی رو دادیم دستت و تو تا اخرین برگه ی دستمال کاغذی رو کشیدی بیرون و ماشین رو پر دستمال کاغذی کردی به هر ترتیبی بود رسیدیم خونه من خیلی از دستت دلخور بودم اخه خیلی اذیت کرده بودی وقتی رسیدیم...
27 فروردين 1391

ناز نازی مامان

سلام فرشته ی زندگی من از دیروز یعنی از 10 ماه 22 روزگیت وقتی بهت می گم آخ آخ دخترم مریضه تو خودت رو لوس می کنی و الکی سرفه می زنی و می خندی انگاری خودت هم می دونی داری کلک می زنی منم هی می گم و تو هی خودتو واسم لوس می کنی و سرفه های الکی می زنی. جدیدا خیلی دَدَدَ می گی و یه وقتایی با صدایه بلند و گاهی تبدیل به جیغ می گی و شروع به خندیدن می کنی. امروز صبح دانشگاه کلاس داشتم بابا جواد و خاله ستاره کنارت بودن وقتی از کلاس اومدم تو بغل خاله بودی وقتی منو دیدی خیلی خوشحال شدی و با لبخند زیبات تمام خستگیم رو از تنم در اوردی اینقدر دلت می خواست بغلم بیایی که اجازه نمی دادی دستامو بشورم واسه همین سریع دستامو شستم و بغلت کردم و تو محکم منو...
22 فروردين 1391

نمودار رشد در اواخر 10 ماهگی

سلام قشنگ مامان امروز من و ملیکا خانم و اسه چکاب رفتیم مرکز بهداش و خدا رو شکر مثل هر بار همه چی خوب بود و ملیکا خانم سلامت کامل بود خدایا شکرت                                  10 ماه و 21 روزگی قد:5/72  سانتیمتر                  وزن : 8کیلو و 600 گرم                    دور سر : 5/44  س...
21 فروردين 1391

عکسهایه جدید ملیکا در 10 ماهگی

اینم عکس ملیکا در 29 اسفند بعد از حمام(شب عید) اینم عکسایه مسافرت  ملیکا خانم بغل بابا حاجی(پدر بزگ من)عکس اولین نتیجه و بابا بزرگ ملیکا در روز 13 بدر در باغ بابا جون اینم عکسایه بعد مسافرت و شیطونی هایه ملیکا ...
20 فروردين 1391