ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

تمام لحظه هام با تو شیرینه

سلام فندق مامان این روزا سرم خیلی شلوغه خیلی کار دارم تازه تو هم شیطونی هات بیشتر شده واسه همین یه کم دیر میام تا به روز کنم واقعا منو ببخش ملیکای مامان تازگیها دستت رو می بری بالا و هی محکم می زنی به پات و یه وقتایی این کارو با ذوق می کنی یعنی می خندی و هی دستت رو بالا پایین میاری خیلی دوست داشتنی هست این کارت من یه وقتایی دستم رو می زارم رو پات و تو هی با دستت می زنی به دست من عزیزم موقع شیر خوردن گردنبند منو محکم می گیری و هی تکون تکونش می دی ماشالله اینقدر دستت قوی شده که دردم می گیره ولی تحمل می کنم تا تو شیرت رو بخوری . الهی مامانی فدات امروز می خوام  گل گوشت رو در بیارم و گوشواره هات رو که عمه عذری واست خریده گوشت کنم . چ...
9 آذر 1390

عکس عشق مامان

سلام فندق مامان وقتی دیروز از خواب بلند شده بود عسلی مامان در حال بازی با عروسکش ملیکا تو این عکسا 6 ماه و 8 روزش هست ...
5 آذر 1390

خدایا بابت این لذت زندگی شکرت

سلام تنها بهونه واسه زندگیم (البته بعد بابایی) تو بزرگ می شی و بازی هامون هر روز که نه اما هر چند وقت یه بار با این رشد عوض می شه...دیگر نمی شه با بازی هایی که تا هفته پیش شادت می کرد سرت رو گرم کرد... دوست داری بخندی اینو می شه از زوری که برای قهقه های الکیت می زنی فهمید...دوست داری بی دلیل بخندی...حتی اگر شده از صدای مچاله شدن کاغذ باشه... به صداها خیلی خوب واکنش می دی ..بابا که کلید می چرخونه دست و پا زدن هات شروع می شه . این یعنی تو منتظرش هستی!!! تعجب می کنم خدایا چه طور موجود به این کوچیکی تمام محیط رو می شناسه ؟!  چه طور می شه تویی که تا همین چند ماه پیش حتی منو هم نمی شناختی حالا با دیدن ...
5 آذر 1390

وای که چقدر خوشبختم

بدنیا آمده ام تا دست مریزادي باشم براي آفریدگارم...   دخترم  وقتی با دو دستانت صورتم را میگیری    و معصومانه نگاهم میکنی   دستان کوچکت را روی دو چشمانم میگذارم ودانه دانه انگشتانت را میبوسم .. ...    آن همان لحظه ایست که می‌خواهم...   از اشتیاق بمیرم واای که چقدر خوشبختم   چرا که مرا   به اندازه اسباب بازیهایت دوست داری...   ...
5 آذر 1390

مهمونی خونه ی خاله

سلام عروسکم دیشب خونه خاله سمانه دعوت بودیم همون لباس قرمزه رو تنت کردم خیلی ناز شده بودی مامان جون اینا هم دعوت بودن تو خیلی خوشحال بودی اخه مامان جون و بابا جون تو رو تاب می دادن  می دونی چجوری تاب میدادن؟پتو صورتی رو پهن می کنن و یه طرفش رو بابا جون می گیره و یه طرفش رو مامان جون و تو رو میزارن توش و تاب میدن تو این کار رو خیلی دوست داری و بلند بلند می خندی و ذوق می کنی .دیشب تو همش خونه ی خاله قل می خوردی و می بایستی تو رو از زیر مبل و میز بکشم بیرون خیلی سریع حرکت می کنی تو یه چشم بهم زدن خودت رو از این طرف میرسوندی طرف دیگه و با خودت بازی می کردی تازه یه کار هم یاد گرفتی یعنی خاله سمانه یادت داد خاله سرش رو می اورد جلو...
4 آذر 1390

عکسایه جدید دخمل مامان

اینم یه ژست هنری از ملیکا خانم اینم یکی دیگه اینم یه عکس از وقتی که ملیکا رو می خوام خواب کنم حالا ببینید من چی می کشم تا خوابش می کنم جووووووووووووووووووووون دوستت دارم فندق مامانی نفس مامانی تو لباس گرم که خودم واسش خریدم ...
3 آذر 1390

تب بعد از واکسن 6 ماهگی

سلام فرشته ی مامان دیروز که واکسن زدی خیلی بد حال شدی همش گریه می کردی و بدنت داغه داغ بود تو دوره های قبل اینجوری نشده بودی خیلی نگران بودم نمی دونستم چکار کنم تازه قطره تب بر هم که می خوردی بالا می اوردی و بدتر می شدی  خیلی نگرانت بودم واسه همین شب تا صبح بیدار بودم و پاشوات می کردم تا تبت بیاد پایین بابایی هم نگرانت بود ولی همش من و دلداری میداد تا گریه نکنم  عزیزم از خدا می خواستم تمام درد و تبت رو بده به من تا تو درد نکشی. تازه دیشب فهمیدم چقدر مادر و پدرم واسه من زحمت کشیدن و چه شبهایی رو به خاطر من بیدار بودن ............. تا امروز بعد از ظهر حالت بد بود ولی کم کم خوب شدی و تبت پایین امد و شبی کاملا خوب شدی خدا...
3 آذر 1390

عکسایه 6 ماهگیه ملیکا قند عسل

اینم عشق مامان وقتی از خواب بلند شده تو عکسایه پایین فندق مامان داره با عروسکش بازی می کنه حالا دیگه داره عروسکش رو می خوره دیگه حسابی خسته شده و اما دستش خوشمزه تر از عروسکش است   بازم دست خوردن ملیکا ی مامان اینم عشق مامان       ...
1 آذر 1390

واکسن 6 ماهگی

سلام قشنگ مامان امروز من و بابایی بردیمت مرکز بهداشت تا واکسن ٦ ماهگی بزنی خانم دکتر مجوز خوردن سوپ و حریره و فرنی رو داد گفت مثل همیشه همه چی دخترم نرماله خداروشکر . الهی مامان فدات بشه تو جفت پاهات واکسن زدن بابایی پاهات رو گرفت و من نازت می کردم با اون چشمایه معصومت به ما نگاه می کردی وقتی خانم دکتر شروع کرد به زدن واکسنت زدی زیر گریه و منو نگاه می کردی توقع داشتی نجاتت بدم ولی من فقط نازت می کردم وقتی کارش تموم شد حسابی اشک ریخته بودی بغلت کردم و تا اومدی تو بغلم اروم شدی بعدش با بابایی رفتیم خونه مامان جون اخه پدر بزرگ و مادر بزگ من هم از کرج اومده بودن خونه مامان جون واسه همین نهار رفتیم اونجا تو یه کم تب کرده بودی و یه کم ...
1 آذر 1390