ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

نوه ی قند عسل

سلام عشق مامان دیشب رفته بودیم خونه مامان جون و تو حسابی سرگرمشون کرده بودی اونا باهات حرف می زدن و باهات بازی می کردن و تو به زبونه خودت جوابشونو میدادی اونا صداشونو بلند می کردن و تو هم بلند تر صدا میدادی خیلی با مزه شده بودی. مامان جون و بابا جون با اومدن تو خیلی زندگیشون شاد شده و تو رو خیلی دوست دارن اخه تو نوه قند عسلی تو نوه اولی و واسشون خیلی جالبه که مادربزرگ و پدر بزرگ شدن هر وقت کوچکترین مشکلی پیدا کنی به مامان جون می گم و منو اروم می کنه و  تو بزرگ کردنت کمکم می کنه . مامان جون همیشه تو رو می بره حموم اوایل من می ترسیدم ببرمت حموم اخه خیلی کوچولو بودی  . تو حموم اصلا گریه نمی کنی و خیلی دوست داری ا...
6 شهريور 1390

بدون عنوان

سلام ملیکای مامان از وقتی تو به زندگی ام اومدی احساس می کنم روزهای زندگی ام زودتر می گذرد تا حالا هیچ وقت به شمارش روزهای زندگی ام فکر نکرده بودم ولی حالا که روزهای با تو بودن رو می شمارم گذران عمربرایم پر معنا تر شده و بهتر حس می کنم که "این قافله ی عمر عجب میگذرد" از وقتی تو اومدی هر روزم با روز قبل فرق می کنه به جرات می تونم بگم که هیچ دو روزم مثل هم نبوده بازی هایی که تا دیروز تو رو می خندونده   امروز واست جالب نیست و باید یه بازی جدید با هات بکنم . هر وقت به روزایه با تو بودن فکر می کنم لذت دنیا رو میبرم خدایا شکرت.............
6 شهريور 1390

.....و من هم مادر شدم

سلام عسلم همیشه توی ذهنم مادر کلمه مقدسی بود کلمه ای بزرگ و قابل ستایش یک تندیس بی عیب و نقص . امروز وقتی ملیکا داشت گریه می کرد اونو صدا کردم به من نگاه کرد و با تمام اعضای صورتش خندید اره تو اوج گریه با دیدن من اروم گرفت و احساس امنیت کرد وبا لبخندش از من تشکر کرد تو چشماش زل زدم با خودم گفتم یعنی من مادرش هستم................ دلم لرزید.... من خودمو کوچکتر از این کلمه میبینم ترسیدم .... نکنه نتونم واسش خوب باشم؟ امروز به خودم قول دادم که بزرگ بشم بزرگ و بزرگتر تا لیاقت این کلمه رو داشته باشم خدایا کمکم کن تا مادر خوبی واسه دخترم باشم
5 شهريور 1390

هیجان زندگی من

  ملیکای مامان حالا دیگه تموم دلخوشی زندگیم شدی...هیچ وقت فکر نمی کردم چیزی تو این دنیا اینقدر من وابسته کنه..خدا رو شاکرم برای بودنت... حالا وقتی خودم رو تو چشمهای پاک و معصومت موقع شیر خوردن می بینم از خودم شرمسار می شم و دعا می کنم خدا به خاطر پاکی تو هم که شده از بدی هام چشم پوشی کنه... نمی دونی چه لذتی داره  این که، توی آغوشمی و با چشمهات تموم صورتم رو نگاه می کنیو لبخند می زنی  و با دستهای کوچیکت انگشتم رو می گیری... حتی فکرش رو هم نمی کردم میایی و این چنین زندگی ساکت و آرومم رو به هیجان وا می داری!!!!!!! حالا تموم زندگی و حواسمون حول تو و مشکلات و خواسته هات...
3 شهريور 1390

خونه ی مامان جون

سلام عشقم امروز دوم شهریوره و من میبایستی برم مدرسه تا از تجدیدیا امتحان  بگیرم واسه همین مامان جون اومد دونبالمون و من و برد مدرسه و تو رو برد خونه تازه خاله سما هم اومده بود خونه ی مامان جون تا از تو نگهداری کنه سر جلسه ی امتحان تمام فکرم به تو بود گلم بعد امتحان زود اومدم پیشت یه پیرهن صورتی هم واست خریدم شبی خونه مامان جون دعوت بودیم یه عالمه مهمون هم اومده بود فقط یه عمه ات اومده بود بقیه همه فامیلای خاله سما بودن تو دخمل خوبی بودی و مامانی رو زیاد اذیت نکردی از بس که همه باهات بازی کردن از خستگی زود خوابیدی بخواب عسل مامان خواب های خوب ببینی   ...
3 شهريور 1390

عکس های 3 ماهگی ملیکا

سلام عشق مامان این عکس مال وقتیه که تو تازه از خواب پاشده بودی و حسابی حال میداد تا ازت عکس بگیرم اخه خیلی خوش اخلاق بودی گلم     این عکس مال وقتیه که تو از حموم اومده بودی بیرون عشق مامان     الهی دورت بگردم خوشکل من تو این عکس داشتی با خاله جونت بازی می کردی     عزیزم این لباس خوشکل رو پوشیده بودی و رفته بودیم خونه مامان جون     عزیزه مامان ببین با ناخن هایه کوچیکت وسط پیشونیت رو زخم کردی ولی چه زخم قشنگی مثل خال  شده هههههههههههههههههه     جونم فدات شه عسلم   ...
1 شهريور 1390