ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

شیطنتهایه ملیکا تو 9 ماهگی

ملیکای شیطون ما کارها و شیطنتهاش دو برابر شده است . و حسابی خونه سوت و کور و خلوت ما رو شلوغ کرده و فقط وقتی خوابه خونه ما مثل قبل آروم و بی صداست . ملیکا مثل قبل سیم و کابل و پریز رو نمیخواد و سراغ  سشوار و دستگاه ویدئو و سی دی و لب تاب میره و دیگه بهتون بگم که سریالها رو ما با چه زحمتی از دست این وروجک نگاه می کنیم یا تی وی رو خاموش میکنه و یا کانال عوض می کنه ویا دستگاه سی دی رو هی روشن و خاموش می کنه و خودش رو به دستگاه می رسونه و هی سی دی خورش رو می اره بیرون هی هل می ده تو وتمام قسمتهاشو باز و بسته می کنه ... و گاهی هم که از کار با این وسایل خسته میشه و با گفتن کلمه إإإإإإ ه ه ه دوست دا...
27 اسفند 1390

سومین دندون ملیکا رونمایی کرد

سلام قشنگ مامان سومین مروارید ملیکا هم در تاریخ 11 اسفند 90 یعنی در 9 ماه 13 روزگی ملیکا رونمایی کرد   الهی قربونت بشم خودم  خودم خودم خودم که ماشااله اینقدر تند تند داره دندونات درمیاد.چند روز بود همش بی قرار بودی پس برای همین بود. سومین دندونت هم جوونه زده . ایشااله بقیه اش هم به راحتی دربیاد فندقم  واااااااااای که چقدر نااااااااااز میشی وقتی میخندی اون دندونای ریز و کوچولوت معلوم میشه ...
27 اسفند 1390

دس دسی - تاتی تاتی .......

دخمل شیطون ما با موسیقی و آهنگ رابطه خوبی داره و به خاطر همین قبل از هر کاری نی ناش ناش کردن رو یاد گرفت. با شنیدن هر آهنگی دستاشو بالا و پایین میاره و بعد شروع به چرخوندنشون می کنه باورتون نمی شه چقدر ناز می شه . دیشب روی دلم نشونده بودمش و براش دس دسی می کردم اخه هر وقت من دس دسی می کنم با یه وجد خاصی شروع به اواز خوندن می کنه و دستایه منو می گیره و با هم دس دسی می کنیم ولی دیشب یکدفعه خودش شروع کرد به دس دسی کردن وای خدای من خیلی عزیز شده بود و قتی دستایه کوچولوشو بهم نزدیک می کرد و می خندید انگاری کل دنیا رو بهم دادن .وقتی خوشحالی و تشویق منو باباشو دید شروع به خندیدن کرد و دس دسیش به نی ناش ناش تبدیل شد . ...
27 اسفند 1390

چهارمین دندون

و اما چهارمین دندون قند عسل هم در تاریخ 12 اسفند 90 یعنی 9 ماهگی 1٥ روزگی رونمائی کرد......    الهی من بمیرم که تو درد می کشی تا مروارید های کوچولو  سر بزنن . از خدا می خوام این دوره زود بگذره تا فندقی مامان زود تمام دندوناش در بیاد        
27 اسفند 1390

کارایه ملیکا تو اواخر 9 ماهگی

سلام عسل مامانی این 3 روز که نیومدم واست بنویسم خونه نبودیم اخه بابایی کاری واسش پیش اومد و می بایستی بره اصفهان واسه همین ما رو خونه ی مامان جون گذاشت و ما این چند روز اونجا بودیم و تو حسابی شیطنت کردی نکه خونه ی مامان جون مثل خونه ی خودمون امن نیست همش می بایستی دنبالت باشم و هی تو رو از جاهایه خطرناک بگیرم مخصوصا اینکه اونجا پله داشت و تو همش می خواستی از پله ها بالا بری در کل حسابی اونجا کیف می کردی و بابا جون و مامان جون هم حسابی باهات بازی می کردن از بس  تو رو تاتی تاتی می کردن خسته می شدی و شب راحت تر می خوابیدی الهی دورت بگردم دیگه حتی برای یک لحظه هم نمی تونم زندگی بدون تو رو تصور کنم. من هم مثل همه مامانا فکر می...
27 اسفند 1390

اولین عید ملیکا

بنام او ..... سال 90 هم داره کم کم تموم می شه و من مطمئنا این سال رو فراموش نمی کنم چون تو این سال خداوند بلند مرتبه من رو من مادر کرد و یک فرشته ی نازو خوشکل بهم داد تو سال 90 تازه مزه ی عشق و دوست داشتن واقعی رو چشیدم اگه کل دنیا رو بهم بدن دلم نمی خواد سال 90 رو ازم بگیرن خدا جونم ، خدای خوب و مهربون ، همه ی نعمت هایی که بهمون عطا می کنی خیلی خوبن اما نعمت داشتن فرزند سالم یه چیز دیگه اس .با تمام وجودم ، بخاطر وجود ملیکای نازم ازت سپاسگذارم و امیدوارم که بتونم قدر این هدیه ی الهی رو خوب بدونم .          باز کن پنجره ها را که نسیم روز میلاد اقاقی ها را جشن می گیرد و بهار رو...
27 اسفند 1390

چهار دست و پا رفتن ملیکا

سلام وروجک مامان این روزا خیلی کار دارم خونه تکانی از یک طرف از طرف دیگه مراقبت از شما دختر شیطون که حسابی مامانی رو اذیت می کنی . تازه یاد گرفتی خودت رو با کمک مبل یا میز یا هر تکیه گاه دیگه بلند کنی و رویه پاهایه کوچولوت می ایستی الهی قربونت برم  و مثل فرفره از این ور میری اونور خونه مخصوصا  میز تلویزیون و دستگاهایه رویه میزو خیلی دوست داری می ری خودتو به میز اویزون می کنی و شروع می کنی به زدن هر دکمه ای که دستت می رسه اینقدر تو رو می گیرم می زارمت کنار اسباب بازی هات ولی تو دوباره می ری  همون جایی که دوست داری اینقدر می برمت و تو برمی گردی که خدایی  کم میارم و بی خیالت می شم و تو حسابی از اینکه یه بازی ج...
27 اسفند 1390

بدون عنوان

سلام عسل مامانی امشب بابا بزرگ(بابای بابایی)و عمه عذری خونه ی ما بودن و حسابی به هممون خوش گذشت و ملیکا خانم یه دختر خوب بود و اصلا مامانی رو اذیت نکرد و همش بازی می کرد و از اینکه خونه شلوغ شده خوشحال بود. پدر شوهرم یه هدیه هم واسم گرفته بود به مناسبت اینکه تونستم دفاع کنم واسه همین خیلی خوشحال بودم و از اینکه واسشون مهم بوده  خیلی خیلی احساس خوبی داشتم واسم یه متن زیبا هم نوشته بود که یه دنیا برام ارزش داره از خدا می خوام منو کمک کنه تا همیشه باعث افتخار و سربلندیشون باشم از خدا می خوام سالیان سال پدر شوهرم رو واسمون نگه داره تا قوت قلبی واسه همه باشه. بابا جواد خیلی پدرش رو دوست داره مخصوصا از وقتی که مادر مهربونش رو ...
19 اسفند 1390

دلیل تاخیرم

سلام دخترم این روزا همش مشغول تمیز کردن خونه هستم و خونه تکونی عید رو شروع کردم واسه همین کمتر می تونم بیام  واست بنویسم  . منو ببخش مامانی قول میدم کارام که تموم شد یه عالمه واست بنویسم الهی قربونت برم که به موقع می خوابی تا مامانی به کارایه عقب افتاده اش برسه اخه تا وقتی دفاع نکرده بودم زیاد به خونه نمی رسیدم واسه همین خونه خیلی کثیف شده بود و الان که وقت دارم به نظافت خونه می رسم . امشب عقد دختر خاله ی بابایی دعوت هستیم و هم می خواهیم بریم خاله سمانه یه سارافون ناز واست گرفته و من هم یه لباس صورتی خوشکل که وقتی با هم می پوشیشون خیلی خوشکل و ناز می شی خدا کنه اذیتم نکنی و ناارومی نکنی ا...
3 اسفند 1390