ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

اولین مسافرت یک روزه ی مامانی

سلام فردا برای اولین بار می خوام تنهات بزارم (واسه 10 ساعت) وای خدای من خیلی نگرانم خیلی زیاد .  باید واسه پایان نامه ام برم دانشگاه پیش استادم فردا قراره مامان جون با خاله ستاره ساعت 30/4 صبح بیام کنارت اخه من واسه 5 صبح بلیط دارم  خیلی نگرانم وای خدایا هواست به دخترم باشه هنوز سرما خوردگیت خوب نشده( ولی بهتری )واسه همین بیشتر نگرانم نمی دونم فردا بدون تو چجوری واسم می گذره وقتی تمام فکرم پیشه تو هست وای خدایا کمکم کن. تا حالا بیشتر از 2 تا 3 ساعت تنهات نذاشتم و تازه تو همین شهر و کنارت بودم که تا تو به من احتیاج داشتی سریع خودمو به تو میرسوندم ولی حالا ............وای خدایا خدایا مواظب دخترم باش خدایا به تو سپردمش ...
10 دی 1390

کارایه جدید تو 7 ماهگی

سلام قشنگ مامان چند وقتی هست که تو روروئکت می شینی و عقب عقبی می ری و حسابی از بازی کردن باهاش لذت می بری و از خودت هنگام بازی یه عالمه صداهایه عجیب در می اری دیشب تو رو دلم گذاشته بودم رو دلم و با هم بازی می کردیم تو خیلی با دقت به پاهات نگاه می کردی و با دستایه کوچیکت لمسشون می کردی و هرزگاهی یه نگاه به من می کردی و می خندیدی خیلی واست عجیب بود شاید تازه متوجه پاهات شده بودی هههههههههههههههه هر وقت دست می زنم یا به قولی دست دستی می کنم به سمتم میایی و با دستایه قشنگت دستایه منو می گیری و از من می خوای دوباره دست دستی کنم و همینکه شروع می کنم تو واسم اواز می خوانی بوو.......واو......." و اگر این کارو نکنم به زور دستامو به هم می ز...
3 دی 1390

اولین شب یلدای ملیکا

سلام قشنگ مامانی شب یلدا من و تو به همراه دایی مرتضی و خاله سمانه رفتیم خونه مامان جون اینا بایی چون یه کم کار داشت گفت شما برین من بعدا میام  واسه همین ما زودتر رفتیم بابا جون طبق معمول هر سال واسه شب یلدا تخمه برشته کرده بود و مغز بادام و پسته و گردو برشته کرده بود همگی دور همدیگه بودیم مثل شب یلداهایه سال قبل فقط با این تفاوت که شب یلدای امسال با حضور سبز دخترمون رنگ و بوی تازه ای به خودش گرفته خدایا شکرت . بابا جون با کمک مامان جون واسه مون کباب درست کردن و بابا جواد هم واسه شام اومد شام خوردیم و بعد شام انار خوردیم بعد دایی مرتضی با خاله سمانه رفتن ما هم می خواستیم بیاییم خونه اما بابایی خواب رفته بود واسه همی...
3 دی 1390