ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

دُردانه های من

دردانه های من این روز های من پر شده از صدای شیطنت های شیرین شما پر از اسباب بازی ها و خوراکی ها بچه گانه شما پر از کثیف کاری های موقع بازی شما پر از کودکانه هایی که من مادر را بچه می کند هم پای شما کلا زندگی من جور دیگری شده است و من خوشحالم که شما رو دارم به خاطر وجود شماست که من سر زنده ترین مادر روی زمینم عاشقتونم خوشگلای من ...
2 مهر 1396

دخترم کلاس اولی شد

سلام دوستان گلم سلام دختر های نازم و پسره گلم چقدر زود گذشت مثل برق و باد تا چشم بر هم زدم دخترم بزرگ شده و کلاس اولی شده خیلی خوشحالم و حس جدیدی دارم از اینکه دخترم مدرسه میره و واسه خودش خانمی می شه ایشالله که خدا کمکش کنه و بتونه مدارج بالایی رو کسب کنه دوستت دارم دختر گلم...
2 مهر 1396

دو ساعت دیگه از زندگیم

سلام و روز خوش ببخشید که باز دیر اومدم به خدا وقت نمی شه الان که اومدم باباجون بعد از اوردن ملیکا از پیش دبستانی اومد دنبال اریان خان و هر دو رو برد خونه شون تا تو باغ بازی کنن و من و آنیتا تنها شدیم و گمی وقتم ازاد شده روزهای قشنگی دارم و خدا بهم انرژی داده وصف نشدنی که وقتی شب سر رو بالشت میزارم و به روزه سپری شده فکر می کنم نفس بلندی می کشم و چشمام میره دغدغه ی الان من دندون های ملیکا هست که خیلی نافرم دارن در میان و من خیلی نگران هستم و یه نوبت یزد گرفتم که ایشالله ببرمش پیش دکتر که مشکل حل بشه دومین دغدغه من اینه که واسه کلاس اول کجا ثبت نامش کنم و کلی تحقیق کردم ولی هنوز به نتیجه درستی نرسیدم امیدوارم که بتونم پیدا کنم ملی...
5 ارديبهشت 1396

می نویسم تا فراموش نکنم

سلام وروجک ها آمدم تعریف کنم یه لحظه هایی از زندگیم با فرشته هام رو که با گذشت زمان فراموش نکنم که چه روزها و شبهایی داشتم چه دلخوشی ها و آرزو هایی داشتم اره می خوام بنویسم تا یادم نره زندگیم و همسر و بچه هام رو دوست دارم و شاید همین نیروی عشق هست که بهم توانایی داده که با تمام سختی ها و مشکلاتی که دارم کم نیارم اره معجزه عشق هست که بهم قدرت می ده  چشمم رو که رو هم میزارم و به گذشته فکر می کنم می بینم من روزهای سختتر از الان رو هم با توکل به خدا سپری کردم پس میتونم مادر خوبی باشم  تفاوت سنی ملیکا با آریان ۳ سال و دو ماه هست و آریان با آنیتا ۲ سال و یک ماه پشت سر هم شاید آگه به گذشته بر می گشتم تفاوت سنی بیشتری رو در ...
30 آبان 1395

یک صبح من و وروجک هام

سلام فرشته های زندگیم چه روز های خوبی دارم ه روزهای کوتاهی پر از دغدغه های زیبا و وصف نشدنی نمی دونم چجوری این روزهام رو واستون وصف کنم زندگی با سه تا وروجک شیطون کل زمان رو از من می گیره نمی شه بگی روز ها کوتاه می شن یا طولانی سخت خودم هم موندم که چجوری دوام آوردم و الان وقت کردم بیام بنویسم ...این روزهام دیگه وقت کاری واسه خودم ندارم حتی واسه دستشویی رفتنم باید برنامه ریزی کنم که کی می تونم برم اصلا ساده تر بگم دیگه مال خودم نیستم باید یه مادر و همسر وظیفه شناس باشم امروز می خوام یه دو ساعت از زندگیم رو بهتون تعریف کنم  صبح یه روزی که ملیکا هم خونه باشه و نرفته باشه پیش دبستانی.نمی شه گفت کی زودتر بیدار می شه که متناوب هست یه رو...
29 آبان 1395

انیتا الهه ی آب

سلام  امروز  اومدم از خاطرات نام گذاری دخترم بنویسم نام گذاری کار خیلی خیلی سخت و حساسی هست باید همه چی رو بسنجیم آهنگ تلفظ معنی نام و خوش آهنگ بودنش و از همه مهمتر فارسی بودنش واسع همین لیستی از اسم هایی که زیبا بودن رو من هر روز از اینترنت پیدا می کردم  مامان جون دو تا اسم انتخابی داشت یکی عزل و یکتا بابا جواد فقط آرتمیس  بابا جون هم همش می گفت اسم های قدیمی بزارید مثل رعنا و ... خودم خیلی اسم انتخاب کرده بودم از بین اونا این سه تا رو انتخاب کردم ویانا . رونیکا . هلیا  و در نهایت ملیکا خانم گفتن فقط آنیتا  ملیکا از خیلی وقت پیش همش می گفت مامان دو تا نی نی بخریم یه دختر به اسم آن...
4 آبان 1395

ادامه خاطرات

سلام به همگی روز پنجم بود که تو بیمارستان به همراه تو بستری بودم دختر گلم به همراه پرستاری که بابایی واسم گرفته بود  شبش تنها شبی بود که تب نکرده بودم و لرز هم نداشتم دکتر متخصص عفونت اومد تو اتاقم و گفت تو آزمایشها و سونوگرافی ها و عکس ها هیچ موردی دیده نشد من از روی حدس خودم داروها رو واسه عفونت خط بخیه دادم که خدا رو شکر جواب داد و مطمئنا شما عفونت خط بخیه داری از داخل و واسم سونوگرافی خط بخیه نوشت همون روز رفتم سونوگرافی و دکتر گفت بخیه هات از داخل آبسه زدن که باید با سرنگ خارج بشن  روز ششم روز خوبی بود چون بابا جواد به همراه آریان و ملیکا و خاله محدثه خاله سمانه و مامان جون آمدن ملاقاتم راستش دو روزی که پرستار کنا...
17 مهر 1395